رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت122 بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چی
#پارت123
بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد.
از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم.
از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند.
کنجکاو شدم.
مادر راحیل سوالهایی میپرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام میگفت: نمیدونم. باشه میپرسم.
بعد از قطع تماس گفت:
–آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمیدونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها.
گفتن مژگان خانم اگه بخوان میتونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی میکنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن.
در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند.
نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد.
با فریاد میگفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه.
به مامان میگفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید.
چطور به راحیل میگفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
–راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه.
فقط یه سوال داشتم.
–بفرمایید.
–مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه.
–راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده.
حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، میتونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی میکرد قانعش کنه. حالا دیگه نمیدونم چقدر موفق باشه.
باتعجب گفت:
–فکر نمیکنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن.
–بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه.
بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم.
نشستم و پرسیدم:
– به چی فکر می کنی؟ لبخندزد.
– به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا.
ــ کدوم کارهاش.
ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده.
با تعجب گفتم:
– نقشه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3899🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت123 بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار
#پارت124
ــ اهوم.
به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره...
متفکر گفتم:
–چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر.
ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم.
ــ مگه جنگه؟
ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس.
ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟
خندیدو گفت:
– آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری.
ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد.
آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم:
–هنوز با من معذبی؟
چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم:
–بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم:
– میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟
چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زد و گفت:
– نه، من راحتم.
بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست.
– چطوری برادرتون رو راضی کردید؟
ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه.
–نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه.
با مهربانی گفتم:
– وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشهاش خورده. چقدر آرام غذا میخورد.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیرهی روسریاش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازندهی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجهی نگاهم شده است.
یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد.
–دست شما درد نکنه. لبخند زدم.
–چیزی نخوردی که بگم نوش جان.
باز هم حرفی نزد. گفتم:
–غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور.
موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم:
– چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی.
صدای پیام گوشیاش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت:
– مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم.
ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم:
–وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟
لبخندی زد و گفت:
–فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟
فکری کردم.
–میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟
ــ نه، نگران اون قضیه نباشید.
دوباره با ترس ساختگی گفتم:
– نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم.
باتعجب گفت:
– مگه چندتا چراغ داره؟
–فقط نمای کاخ ده هزارتا.
ابروهایش را بالا داد.
– واقعا؟
ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست.
خندیدو گفت:
– ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟
ــ هندوستان.
ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید.
– بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟
چشم هایش روی زمین افتاد وگفت:
اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون.
مهربان نگاهش کردم و گفتم:
– تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همهی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا داییاش بیاید.
انتظارم زیاد طولانی نشد، داییاش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشمهایی میشی، که به نظر مهربان میآمد...
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3900🔜
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری ❤️
اینبداگرکرده بدی ........💔
تو که خوبی بلدی ...........❤️
#بطلبکربلا💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبداللهص
#اللهمالرزقناکربلابهحقالحسینع
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3901🔜
وقتے بهش میگفتیم
چرا #گمـنام کار میڪنۍ..!
میگفت : ای بابا،
همیشه کاری ڪن
ڪه اگه #خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم
#شهیدابراهیمهادی🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3902🔜
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3903🔜
¦🌿🙂¦
#پایحرف❤️🌱
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂
↷
♡
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📒📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان⌛️ الهی فدای این اسلام بشم.😌 ⚜ میفرماید: ✳️ هر موقع از یک جلسهای بلند شدی
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
☣ خدا شاهده ما از نظر فرهنگی، فرهنگ خودمون رو اصلاح کنیم با یک درصدِ همین امکانات موجود در کشورمون، همهچیز عوض میشه.👌
من دیدم آدمهای کارخونهداری که یه کارخونهی کوچیک، یه جا زده، آدم موفقی هست.🏭
کار برای چندین نفر درست کرده. دیدم از نزدیک.😉
آدمهایی که توی جاهای مختلف، موفق هستن.👍
〽️ یکی از اصول مسلّم زندگیشون، اینه که قدرشناس زمان هستند.👌
💢 حالا به صورت، ناخودآگاه یا به صورت تربیتشده به این نقطه رسیده یا به صورت ژنتیک از بابا، مامانش شانس برده و این دقت رو داشتند، استفاده کرده.💫
از یه آدم موفقی میپرسیدم: آقا شما بگو بالآخره ما تجربه کنیم از موفقیت شما.☺️
بحث یه کمی جلو کشید، معلوم شد توی یه خونهای🏘 زندگی کرده مادرش کارهای خونه رو که انجام میداد، تلفن رو بر میداشت، به فامیلا! ☎️
خب؛ شما چیکار دارید میکنید❓
حال شما خوبه؟ چی، اینا! میرفت یه کاری رو براشون انجام میداد، میاومد.↪️
↩️ تا غذاش درست بشه،🍗🍲 رفته بود بازار یه چیزی رو براشون خریده بود بهشون تحویل داده بود، اومده بود.👉
بعد از فوت این مادر، اینها نشسته بودند ضجه میزدند😩😩 و این خاطرات رو برای خودشون میگفتند.
میگفتند: توی ماها فقط «این» زندگی میکرد.😢
بقیهی ما، وِل بودیم روی زمین.😒
یک لحظه، بیکاری نداشت❗️
نشاط هم داشت😇
➰ دوستان تأیید میفرمایند که من به این صورت دارم صحبت میکنم، برای اینکه، مسئله، مسئلهی شخصی صرفاً نیست.✖️
ما باید تقبیح بکنیم یک بیماریِ فرهنگی که فراگیر هست.✔️
قبول دارند دوستان من❓
باید تقبیح بکنیم.😒
تا این تقبیحها صورت نگیره، یک بیماری برطرف نمیشه‼️
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_چهلم_ویکم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3904🔜