•°|♥⃟⃟ ⃟🌿'-
#دم_اذانی 🌱
وسط عملیات...!😳
زیر خمپاره های آتش...!🔥
فرقی برایش نداشت؛ وقت اذان که میشد،میگفت:
«من میرم موقعیت الله.»
"شهیـدحاجحسینخــرازے"
💟رفقــا!
نمازهاتون رو اول وقت بخونید.از ما گفتن بود...😊
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3908🔜
با هربار پلک زدن ما چه اتفاقایی در جهان هستی می افتد؟😍
کلیپ از عکس چشم شروع میشه..
#عظمتالله💕
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3909🔜
🔔 #تلنگر
بدون تعارف 🤨
تودوره،زمونہایهستیم
ڪہنمازصبحمونقضامیشہ💔🚶♂
چرا؟😯
چونمیخواستیمتادیࢪوقت
ڪاررسانہاےانجامبدیم!
تادݪمولاشادبشه:/🤭
#همینقدرتباه!🖐🏻
↷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3910🔜
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🌀 شکستن نفس | قسمت اول
در باشگاه کُشتی داشتیم آماده می شدیم برای تمرین. 💪
ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده!تو راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری!
به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت!
ادامه دارد....
📘 #سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3911🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ ☣ خدا شاهده ما از نظر فرهنگی، فرهنگ خودمون رو اصلاح کنیم با یک درصدِ همین امکانات موجود
📒📕📗📘📙📚
⏳ مدیریت زمان⌛️
🚺 اومد گفت من دخترم رو به کی شوهر بدم؟
بالآخره یه جوونی اومده کار و شغل نداره.♨️
🔸 گفتم آقا! شغل مهم نیست، آدم فعالی هست؟ جوهرش رو داره⁉️
گفت: آره. این کار رو میکنه، این کار رو میکنه، اما هیچکدوم درآمد نداره.😕
گفتم: سرِخود داره این کارها رو انجام میده دیگه. آدم خوبیه دیگه.
این درآمد میریزه روی پاش، مهم نیست.😊
بیکار نیست که دیوار رو نگاه کنه.👀
کار میکنه، حالا درآمدش رو پیدا نکرده، برو بده بچهت رو! جوهرش رو داره.👌
☢ الهی فدای آقای اسلام نازنین بشم.
ببین کجاها جلوی فساد رو میگیره اسلام.☺
⚜میفرماید:
شما نباید نون🍪 از بیرون بخری.
اگر کسی از بیرون نون بخره. خودش نون طبخ نکنه، فقیر میشه.😥
📍بعد میفرماید: شما نباید آرد از بیرون بخری، خودت نون درست کنی.
آردش رو هم باید گندم بخری، خودت آرد کنی. کسی آرد از بیرون، آماده بخره، فقیر میشه.😱
دین، اینجاها آدم رو درست میکنه.🙂
یه دونه نون میخوای بخوری، دو ساعت طول میکشه، تازه خمیر نون هم باید بذاری ورز بیاد، حالا شما برو بگرد.❗️
📌 ما میخواستیم بریم تنور بخریم، دیدیم تنور از کجا پیدا کنیم؟
روایت رو دیدیم گفتیم بیاییم مثل آدمها زندگی کنیم،😊
حالا اونوقت سبک زندگی میبینین چقدر مخدوشه❗️
💢 مینشینه پاش رو گذاشته روی پاش، چهار ساعت، عَلّافِ بیکار، توی خونه
بعد زنگ میزنه ☎️ نون رو از دیروز توی مُشمّا گذاشتن، سوپری میاره درِ خونه، نون رو تحویل میده.😒
این زندگی شد؟😐
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_چهلم_و_دوم
#بخش_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3912🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{اللّهُمّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَي سِتْرِكَ بَعْدَ عِلْمِكَ...}•
خدايا! تو را سپاس بر پرده پوشيت بعد از آگاهيت...🤲🏻
🔺| #دعاے_34
💌
1_1019582672.mp3
11.12M
|•مهربونیاتو یادم نمیره آقا
|•هیچوقت کربلاتو یادم نمیره آقا
👌بسیار دلی
#رزقمعنوے
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3913🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #سلام_امام_زمانم 🌼
🌼 ای ڪه روشن شود
💫از نـور تو هر #صبح جهان
🌼روشنـــای دل من♥️
💫حضرتـــ خورشـید #سلام
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌼
🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت126 *آرش* در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می
#پارت127
بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیاش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم.
در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت:
– خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم:
–ممنون.
نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت:
– چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه.
نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم:
–با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه.
چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است.
لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد.
بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم.
البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم.
همان دیروز متوجه شدم که داییاش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی.
یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند.
آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند.
یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمیدانم چرا سابقهی کارمن برایش مهم شده بود.
بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم.
همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش.
جوری نگاه می کرد که گمان میکردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود.
بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت:
– مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید.
وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند.
آنها خیلی خونسرد بودند.
بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت:
–مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه.
کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و منهم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم.
**** راحیل **
از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق.
به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم.
سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت:
–وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه.
اخمی کردم و گفتم:
–مگه چشه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه.
گفتم:
–اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟
ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته.
ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند.
با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت:
– عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن.
باتعجب گفتم:
–به این سرعت.
سعیده خندیدو گفت:
– عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟
ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم.
سعیده اشاره به من گفت:
– بیا بریم دیگه.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–وای روم نمیشه سعیده.
سعیده فکری کردو گفت:
–صبر کن مامانم رو بگم بیاد.
بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند.
یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد.
آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت:
–حالت خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن.
اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد.
چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند.
اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند.
سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت:
–حالا مگه این میره...
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم.
آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد.
خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت127 بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید.
🌺#پارت128✨✨
آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت:
– کمک نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفتم:
–نه، ممنون.
آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت:
–من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت:
– از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده.
سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
–میشه بریم توی اتاق بپرسم.
– چند لحظه صبر کنید.
جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم:
– مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده.
مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت:
– تو برو پیش نامزدت تنها نباشه.
ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم.
" حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!
آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…."
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم:
–ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم.
خندیدو گفت:
– فقط دعا کن کنکور قبول بشم.
اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا.
دستهایم را بردم بالا و گفتم:
– ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست.
اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت:
–خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم.
انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم.
آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش میکرد.
میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
– بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
– اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
– می خوای باهم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم:
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
– الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
– نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
– نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت:
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم:
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماندو گفت:
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
– میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم:
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
– چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21