#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3998🔜
1_1041797358.mp3
11.86M
#ارتباط_موفق ۱۰
🧨 سرزنش و طعنه، حتی اگر به زبان جاری نشود؛
و فقط از درون شما، بگذرد نیـــز ؛
دیگران را از اطراف شما، پراکنده میکند!
محال است، شما در جذب دیگران موفق باشید؛
مگر آنکه اهل سرزنش، طعنه و قضاوت نباشید.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3999🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃟🌿🌸🌿⃟🌿
#یا_اباعبدالله_ع 💚
داده همیشہ لطف تو من را خجالتے
#آقاے_ڪربلا چہ قدر با محبتے
ماندم چرا نگاه تو افتاد سوے من؟!
من هیچِ هیچِ هیچم و #تو_بےنهایتے
#حضرٺ_عشق_حسین❤️
#انٺ_فےقلبے_ثارالله❣️
سلااام صبحتون بخیر🌺🌺🍃
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت162 –اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. ع
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت163
–خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جان گرفت.
ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
–حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
– خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد.
به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شمارهی پیمانکارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
– هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو...
حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
– شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
–عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیاش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم.
–دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت:
–مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگه هارا گرفتم.
–بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس.
خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده.
غرید.
– بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم:
– تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت:
ــ چی شده؟
ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد.
من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
–کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
–به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم را بلند کنم گفتم:
– اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم.
ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
–واقعا که... بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکند.
با یاد آوریاش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ــ الو...راحیل جان...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت163 –خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت164
ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفه ایی کردو گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
–پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم.
می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند.
آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.
صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کردو گفت:
ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش دردو دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا امد که می گفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی میاندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهاش هم به او شباهت دارد.
صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد.
از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه.
من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده.
دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جملهی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
ــخب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
1_1027157200.mp3
3.39M
خداتورودوستدارھ
اینوباورکن . . .
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4000🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
خداتورودوستدارھ اینوباورکن . . . #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••
./
روۍدیواردلخودبنویسید
خداهست :)
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ ایران جوان💪🇮🇷
#رای_من_رئیسی🌿🇮🇷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4001🔜
خمینی(ره) مُقلّد
انقلاب پیامبر(ص)بود،
خامنهای هم؛
میراثدار ولایت علی(ع)..🌱•.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4002🔜
#صرفاجهتاطلاع🌱
رأی ندادن خودش رأی است !!
رأی به اینکه
دیگران به جای من انتخاب کنند ؛ رأی به استمرار وضعیت موجود
رأی به حاکمیت اقلیت ...
پیام اصلی رأی ندادن این است که
" لطفا سرنوشت مرا شما انتخاب کنید !"
#من_رای_میدهم
#انتخابات | #مشارکت_حداکثری
.
📢ورود نامزدهای انتخابات رییس جمهوری به سازمان صدا و سیما برای مناظره
شبکه۱
🔴هماکنون
.
1_1041824011.mp3
10.6M
#ارتباط_موفق ۱۱
☆ میزان ارزشمندی شما در نَفسِ دیگران ؛
با میزانِ ارزشمندی الگوهای زندگیتان
رابطهی مستقیم و تنگاتنگ دارد.
حتی اگر ؛
هرگز از این الگو حرفی نزنی،
و یا زبان به معرفیاَش باز نکنی!
نفوس انسانها هوشمندند... نیازی به حرف زدن نیست!
👑 ارزش شما در درون شما، ثبت شده و قابل فهم است.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4003🔜