4_5774108729427365316.mp3
16.52M
«سلام فرمانده» آذریها به زبان ترکی چه زیبا و دلنشین میشه😍👌
#سلام_فرمانده
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2585🔜
#اسـتورے 📲
اݪسلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا🌱
#چهارشنبههایامامرضایی 🕌
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2586🔜
🔺دهه نودی که #سلام_فرمانده را میخواند و اشک میریخت
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2587🔜
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙁 اگر کسی به من حرفهای عاشقانه بزنه فوری باور میکنم؟ چیکار کنم؟
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2588🔜
⚘﷽⚘
هر لذتی که ...
لذت دیدار تـ❤️ـو ؛
نمی شود
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
سلام عشق جان پدر مهربانم❤️
#امام_زمان
.🌱 .بر قآمت دلربای مهدی صلوات.🌱.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_چهارم مزد خون #بر_اساس_واقعیت صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هر از گاهی مهدی دستی به م
#قسمت_پنجم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!!
به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش میکنن!!!
صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
دیگه سرم داشت سوت میکشید!!!
و تقریباً خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت...
حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!!
صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!!
و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!!
حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بودهاند!
داد میزدند: هر چی میکشیم از دست شماست!
نون مردم رو میخورید، اشک مردم رو در میارید!
یه وضعیتی شده بود !!!
کار به کتک کاری رسید...
تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ...
مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثهی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد...
خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد!
اما چه تموم شدنی...
بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون...
نشستیم توی ماشین...
عصبی و داغون بودم...
اما از کارم ناراحت نبودم!
ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه!
به شدت از کارم دلخور بود...
گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی!
گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدمهای....
بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم!
تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژهای درست نمیشد!
همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو میگرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه!
اون هم وقتی قراره طلبه بشی!
پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره!
اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته!
همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره!
فحش خوردن داره!
اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو...
عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟!
ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم!
با خونسردی گفت: ما که هیچی...
ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین!
با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!!
نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!!
با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همهی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشهی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2589🔜