🔺دهه نودی که #سلام_فرمانده را میخواند و اشک میریخت
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2587🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙁 اگر کسی به من حرفهای عاشقانه بزنه فوری باور میکنم؟ چیکار کنم؟
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2588🔜
⚘﷽⚘
هر لذتی که ...
لذت دیدار تـ❤️ـو ؛
نمی شود
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
سلام عشق جان پدر مهربانم❤️
#امام_زمان
.🌱 .بر قآمت دلربای مهدی صلوات.🌱.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_چهارم مزد خون #بر_اساس_واقعیت صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هر از گاهی مهدی دستی به م
#قسمت_پنجم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!!
به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش میکنن!!!
صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
دیگه سرم داشت سوت میکشید!!!
و تقریباً خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت...
حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!!
صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!!
و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!!
حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بودهاند!
داد میزدند: هر چی میکشیم از دست شماست!
نون مردم رو میخورید، اشک مردم رو در میارید!
یه وضعیتی شده بود !!!
کار به کتک کاری رسید...
تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ...
مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثهی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد...
خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد!
اما چه تموم شدنی...
بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون...
نشستیم توی ماشین...
عصبی و داغون بودم...
اما از کارم ناراحت نبودم!
ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه!
به شدت از کارم دلخور بود...
گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی!
گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدمهای....
بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم!
تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژهای درست نمیشد!
همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو میگرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه!
اون هم وقتی قراره طلبه بشی!
پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره!
اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته!
همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره!
فحش خوردن داره!
اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو...
عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟!
ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم!
با خونسردی گفت: ما که هیچی...
ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین!
با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!!
نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!!
با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همهی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشهی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2589🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تنها راهِ نجات از سَردَرگُمیه!
خیلی از مشکلاتت که کلافت کردن، یه
راهـکـارِ سـاده دارن؛ پس بـرایِ خـودت
بزرگشون نکن رفیق🧡
منتظر خبرِ موفقیت همتون هستم🌱
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2590🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_پنجم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از
#قسمت_ششم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم!
مگه مال باباشون رو خوردیم!
یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!!
ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!!
مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست!
این حرف مال اینجا نیست!
صدام رو کلفتتر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقاً کجاست؟
خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن!
این جماعت مرفه همشون از همین قشرن!
بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن!
یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو میخوری دیگه دهنت رو ببند!
چکار داری کی میاد، کی میره!
مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همهی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!!
والا هیچی بهشون نگفتیم پررو شدن هرچی هیچی نمیگیم این ملت لااله الالله ....
مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقاً داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه!
ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون!
پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه!
سطح توقع دیگران رو بالا میبره!
نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بیطاقت قبل بود و مثل خیلیها زود قضاوت کرد!
قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربههایی زدن که یه آدم معمولی نمیتونه بزنه!
مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزدها و منافقها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!!
میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه!
اینی که امروز دیدی یه گوشهاش بود!
بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!!
نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!!
فحش و کتک که سهله!
من پای حرفم ایستادم تا پای جون!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن!
اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست!
با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی!
مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی!
یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم!
مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن!
فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم!
حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد...
حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....!
منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم!
در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام...
بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن میتونن کمکت کنن...
خدایش خیلی خجالت کشیدم...
گفتم: حلالم کن شیخ مهدی!
بیام حوزه درست میشم...
لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاءالله فردا میبینمت یا علی...
ادامه دارد...
نویسنده #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2591🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا
آه از جمعه بی تو گله داریم آقا!
❤️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2592🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اجرای متفاوتِ #سلام_فرمانده
فقط اونجاش که تا میخونه: "با همین قدّ کوچیکِ خودَم سردارت میشم"، همزمان کوچیکترین عضوِ خانواده هم دستاشو بلند میکنه😌
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2593🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
این تنها راهِ نجات از سَردَرگُمیه! خیلی از مشکلاتت که کلافت کردن، یه راهـکـارِ سـاده دارن؛ پس بـرای
#تو_میتونی
یهنفر از کشاورزی پرسید: گندم کاشتی؟
کشاورز گفت: نـه، ترسیـدم بـارون نباره!
بـــاز پــرســیــد: پــس ذرت کــاشــتــی؟
کشاورز گفت: نـه، تـرسـیــدم ذرتهـا رو
آفت بزنه!
دوبــاره پــرســیــد: پــس چی کـاشتی؟
کشاورز گفت: هیچی، خـیـالــم راحـتـه!
بـازنـدهتـریـن افـراد کسـایی هستن کـه
توکـل بـه خـدا رو فـرامـوش کردن، و
به هیچ کاری دست نمیزنَن!
شاید از اولِ سال کم کاری کرده باشی
ولی اگر از همینالان شروع کنی حتما
یه معدل خوب خواهی داشت🧡🌱
نترس و اِستارتِشو بزن ^^
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2594🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_ششم مزد خون #بر_اساس_واقعیت با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباشون ر
#قسمت_هفتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد...
مهدی راست میگفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار میکردم!
به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم....
مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد...
به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!!
با حالتی که بیشتر شبیه تأسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟!
متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه!
گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟
با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی!
تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!!
یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم...
بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه!
فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود!
بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من!
رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم....
با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه...
احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم...
حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود...
زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد...
برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقهام کرد....
آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود...
سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی!
تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده.....
بالاخره رسیدیم...
محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم...
از کاشی کاریهاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود...
حجرههایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم....
توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجهایی که عمامهی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد...
مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید...
هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگهای که چهرهاش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلاً به قیافهاش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمیبینیمت!
خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده!
بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2595🔜
📸 ما جهان رو فقط از زاویه چشم خودمون نگاه میکنیم!🌈
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2596🔜