┅═❈🍃🌸🍃❈═┅
💌 #بیان_معنوی
📿با نماز، بهترین حال را داشته باش
💎اگر بعد از نماز، حالت بهتر میشود، پس تو میتوانی با نماز به بهترین حال برسی.💯
❇️ برای رسیدن به بهترین حال پس از نماز،
💢 اولاً باید قبل از نماز مراقب حالت باشی و با احترام و آرامش به سر سجاده بیایی
💢و ثانیاً باید با توجه به خدا حال خوب خودت را در نماز حفظ کنی.✔️
#حجت_الاسلام_پناهیان
سلااام صبحتون بخیر🌸🍃
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت46 دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.چشم
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت47
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش.صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد.راحیل.ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد:– هم من رو؟باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.اخم کردم و گفتم:
–مگه من گفتم پسر بدیه؟ باحرفم آتشفشان شدوفریادزد:–پس چته؟سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–خودت خود آزاری داری.اوهم لبخندی زدو گفت:
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:– شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا.آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر.
متعجب نگاهم کردو گفت:– گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم:– ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب.اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه.ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.متفکر نگاهم کردو گفت:
–یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی.منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.– خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم.
اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم.آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:–نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.لپش رو کشیدم و گفتم:– مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری.خندیدو گفت: –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم: –یه مامور پردل و جرات. او هم خندید وبعد خداحافظی کردیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3397🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت47 سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت48
به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم.نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند.
حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم. یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم درست نبود.تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم.هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.آرامش گرفته بودم.بلند شدم سجادهام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم. اگرنشدباشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند.در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم.
نوشتم:– باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده. با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.
یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم: –دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش.
انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم.
در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر واسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مادر گفت:– هم خوشمزس هم غذای سالمیه.سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:– راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.مادر سکوتی کرد و گفت: –چرا با خواهرش نمیره؟شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
– احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد ازظهر ها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند.اسرا چهره ایی در هم کشیدو گفت:
– کی این زن می گیره هممون راحت شیم.آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی.ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت:
–باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم: –چشم.بعد از خوردن غذا، فوری سفره راجمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم.چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدرمادر راخسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود.
گوشیام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده: –مامنتظریما...
جواب دادم:– ببخشید دیر شد، من فردا ان شاالله میام.فوری جوابش امد که نوشته بود:
– پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.–میام ایستگاه مترو، شماهم بیایید اونجا باهم بریم.
خواستم گوشیام را ببندم که پیامی از آرش آمد. بادیدن اسمش ضربان قلبم بالارفت. فوری پیامش را باز کردم.نوشته بود:«تقصیر فاصله نیست.هیچ پروازی، مرا به تو نمیرساند.وقتی که تو، در کار گمکردن خود باشی.»بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخوراست.حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او.ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشتر و دلخوری بیشترخواهدشد، و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگرواقعا علاقه ایی هست پس این جواب دادن به پیامش یعنی نشان دادن علاقهام، یعنی به نفع او کار کردن، هر چند که باعث دلخوریاش شوم.برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم.کاش ذهن هم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم می خواست شبکه اش را عوض می کردم، یااصلا روی بعضی شبکه ها تنظیم نمی کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3398🔜
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
یڪۍازفواید #نماز_اول_وقت این
است که، بهبرڪتامام زمان(عـج)
#نمازهایمان مقبولمیشود؛
چونامامزمان«عـج»اول وقت #نماز
مۍخوانندو #نماز مابا #نماز
حضـرتبالامیرود.
⤴️-آیتﷲمجتهدے
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3399🔜
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3400🔜
.🍃
براۍ ارتباط با امامزمان ﷻ
فقط باید تصفیہ شد ،
دل را باید تصفیهکرد ! :)
⸤آیتاللھمحمدحسنالهۍ⸣
💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
یاحسین
خدایا من هم میخواهم مجنونت شوم😭💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3401🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3402🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ 🔵اگر ارزش زمان رو باز دوباره بخواهیم درک کنیم چند تا روایت برای شما بخونم، د
⬆️⬆️⬆️
🔸عَنْ عُمُرُهِ فِيمَا أَفْنَاهُ
عمرش رو کجا فنا کرد؟
🔸وَعَنْ شَبَابِهِ فِيمَا أَبْلاهُ
جوانیش رو؟
❓یعنی یک بار عمر رو میپرسن،
بعد دوباره برمیگردن یه قسمتی از عمر رو که جوانی هست دوباره سؤال میکنن.
بابا این رو که سؤال کردی!
نه جوانی رو دوباره سؤال میکنیم. 👨🏻
🔷اون زمان و مقطع فرق میکنه.
شما ممکنه بعداً درستش کرده باشی ولی جوانی رو ضایع کرده باشی،
فکر نکن ما حواسمون نیست!☝🏻️
وَعَنْ مَالِهِ مِنْ أَيْنَ کَسَبَهُ و فِیما اَنفَقَهُ
از مالش هم سؤال میکنن.
دو تا سؤال در مورد زمانه، یدونه در مورد ماله.✅
🍀اندازهی این سؤالها رو ببینید، دیگه آدم چی داره توی عمر خودش؟
وَ عَن حُبِّنَا اَهلَ البَیت
و از حب ما اهل بیت سؤال میکنن.
حب اهل بیت. دو تا زمان، یدونه مال.☝🏻️
🌀این چهار تا رو ازت سؤال میکنن اول.
کلیاتش رو الآن مطرح کن بگو ببینم چه کار کردی؟
خوش به سعادت اونی که بیاد بگه من همهی عمرم رو صرف شما کردم. خیلی خوبه...👌🏻
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_بیست_وسوم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3403🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{فَهَا أَنَا ذَا بَيْنَ يَدَيْكَ خَاضِعٌ ذَلِيلٌ رَاغِمٌ...}•
اينك منم كه در برابرت قرار دارم، فروتن، خوار، بيني به خاك ماليده.
🔺| #دعاے_50
💌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت48 به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم.نوشته
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت49
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.اخمی کردو گفت:– باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.آهی کشیدم و به سوگند گفتم:– احساس کردم بی معرفتیه اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا.ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته.چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود.
ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد. بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد. امروز خوش تیپ تر شده بود. معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب نایلونی برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود.همان طور به نایلونی که در دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگویم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ــ هر جور راحتید.یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟خنده ایی کردو گفت:– واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.از حرفش کمی خجالت کشیدم.کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم. راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسباندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابه من چسباند.دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی راچشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است. با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست.
با این افکار بغض گلویم را فشرد. صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.–ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندوق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم.بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بود و از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره به لباس لبخندی زدم و پرسیدم:– قشنگه؟
با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت مرا دید گفت:– می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم.از افکارم بیرون امدم و گفتم:– نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3404🔜