13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهادتامامجوادعلیهالسلام
پنج راز خوشبختی از امام جواد علیه السلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4160🔜
1_1095183433.mp3
11.67M
#ارتباط_موفق ۴۰
▫️رکن اصلی ارتباط؛ نه موقعیت اجتماعی است،
نه توان مالی ،
نه سطح دانایی و نه تحصیل و ....
☜ رکن اصلی ارتباط؛ خلق مداراست!
✘ دایرهی جذب افراد سختگیر، خردهگیر، نقنقو، غرغرو و... که روح مدارا ندارند؛ صفر مطلق است.
هرگز کسی آنان را عاشقانه دوست نخواهد داشت.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفیپور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4161🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 16 💢 طبیعتا اگه غذای زیادی در اختیار انسان باشه بعد آدم بخواد زیاد غذا بخوره خ
🔹 خب الآن هر چی خودت داری،الآن خودت برای خودت روضه بخون،
خودت برای خودت مُناجات بخون.
خودت... خودت... توجُّه خودت رو به یه چیزی جلب کُن.☺️
بخواب اوّل، بَعد بیدار شو.👌
🔵 نه اینکه وقتی سیر خوابیدی بیدار بشی! اتفاقاً سَحَر بیدار شو.
خب حالا به چی فکر میکُنی؟
هیچی به این که بخوام برگردم بخوابم!😐
خب، حالا اگه تونستی به یه چیزی فکر کنی دُرُسته...😊
روانشناسها که رسماً دارن میگن
💢 اگه کسی زیاد تلویزیون نگاه کُنه خِرِفْتْ میشه!📺
🔵 ترجیحاً بعضی وقتها اخبار رو هم که لازم داری، از رادیو گوش بِده.
حتّی شما از #رادیو بخوای داستان گوش بِدی، بهتر از اینه که از تلویزیون سریال نگاه بکنی.
🔹 یه مقدار فعالیَّت ذهنیت بیشتره، میدونی؟
✅ بالآخره فقط #صدا میشنوی، بقیهش رو #خودت تولید میکُنی توی ذهنت،
ذهن اونقدر #تنبل نمیشه.
💢 کسی هم که زیاد مراجعه میکُنه به اینترنت و شبکه های اجتماعی، بیماریهایی شبیه بیماری #اعتیاد اسمش رو میگذارن.
بعد علامت این اعتیاد رو هم ذکر میکُنن که چه صدماتی به انسان میزنه.
🔶 روانشناسها کاری به رابطهی تو با خدا ندارن.
روانشناسها زیاد دنبال این نیستند که تو استعدادِ بهرهوری، بهرهبرداری از ذکر خدا رو چقدر پیدا میکنی.
💢 برای یک زندگی حداقلّی میگن خودت رو نابود کردی....
🔶 روانشناسها که خیلی از موسیقیها رو حرام نمیدونن، چون اونها یه زندگیِ حداقلّی برای تو میخوان.
ولی اگه عُلمای اخلاق بیان، خیلی از موسیقیها رو هم برات حرام میدونن.
💢 میگن صبر کن ببینم انگار "خیلی توجُّه تو رو جلب کرد...."
😒
اصلاً چرا او توجُّه تو رو جلب کُنه؟
"چرا یه عامل بیرونی؟"
✅ دین رسماً از ما میخواد #کنترل_ذهن خودمون رو به دستمون بگیریم....
آموزش های دینی، خییییلی عمیق تر و حساب شده تر از اونی هست که فکرش رو میکنیم...
🔹 سعی کنیم تمرین کنیم کسی نتونه به سادگی توجه ما رو به خودش جلب کنه...
روزتون بخیر...🌹
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_شانزدهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4162🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت239 آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت240
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشوبریم.
–توآرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجابود؟
–زمزمه وارگفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد...
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو.
خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی.
یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانهشان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم:
–فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟
–این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت.
صدای بَمش پیچیدتوی گوشم.
–فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...