4_5819006384804465009.m4a
933.8K
#سرود🌸
#شادمانه عربی🌸
سالروز پیوند حضرت علی و حضرت فاطمه سلام الله علیهما
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2694🔜
💖سلام امام زمانم💖
بیا که جهان بی تو عرصه تنفس نیست، مجال دیدن آفاق و سیر انفس نیست.
هجوم عطر بهار از کف تو می جوشد، بیا که باغ به دست تو سبز می پوشد
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
🎞 #استوری؛ ۱۵ روز تا غدیر
امیرالمومنین آن کسی است که توسل به او بعد از پیامبر، ما را از گمراهی نجات میدهد...
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
#عید_غدیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2695🔜
{﷽}
#قسمت_اول_چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت...
نازنین نمی خوام اذیتت کنم ولی...ولی... یه مسئله خیلی مهمی را باید بهت بگم! حالت چهره اش از گفتن حرف خوبی خبر نمی داد!!!
دستاش می لرزید!
درست مثل صداش!
انگار که خیلی نگران باشه...
گفتم: لیلا چی شده؟!
چرا قیافت اینجوریه!!!
نگرانم کردی دختر!
بگو دیگه...
من من کنان گفت: راستش امید... امید...
اسم امید که اومد تنم لرزید!
گفتم: امید چی؟!
چیزی شده؟!
نصفه جونم کردی خوب حرف بزن...
ادامه داد: اما صداش از ته گلوش می اومد...
انگار می ترسید بگه!
امید یک ماهی هست... یک ماهی هست... که مدام به من پیام میده! تا اینکه دیروز اومد پیشم و بهم
پیشنهاد داد که...
دیگه نمی فهمیدم لیلا چی میگه!
مثل آدمی که بهش شوک الکتریکی وصل کرده باشن...
با حالت برافروخته گفتم: دروغ میگی!
می خوای بین ما را بهم بزنی که چی بشه!!!
آخه چرا لیلا تو دوست منی؟
نذاشت حرفم تموم بشه!
گوشیش رو از داخل کیفش آورد بیرون...
دلم می خواست از دستش می افتاد و خُرد می شد ولی چیزهایی رو که می خواست بهم نشون بده نمی دیدم...
دستای لرزونش چنان با سرعت روی صفحه ی گوشیش سُر می خورد به سمت پیام ها می رفت که انگار برای اثبات حقانیتش طناب دار را از گردنش باز کنه!
و باز شد فایل پیامها...
_لیلا خانم سلام چند وقت است که احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم....
_لیلا جان من شبها خواب ندارم میشه یک کلمه جواب بدید لااقل آروم بشم...
_لیلا... لیلا جان... لیلی من...
ولی لیلا هیچ کدوم از پیام ها رو جواب نداده بود...
دیگه دلم نمی خواست ببینم...
چقدر شبیه پیام هایی بود که روز های اول به من می داد!
_نازنین خانم سلام چند وقت است احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم... و....
چقدر ساده بودم من....
منی که همه به عنوان دختر عاقل می شناختند! چقدر راحت گول خوردم!!!
نگاهم به حلقه نامزدیم افتاد که به دستم بود...
فقط اشک بود که روی گوشی اَپل لیلا می ریخت...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: می فهممت نازنین!!! نمی دونم چرا اون لحظه حالم حتی از لیلا هم بهم می خورد...
دستش رو برداشتم و با تمام سرعت دور شدم...
صدای لیلا که دنبالم می دوید و مُدام می گفت: نازنین صبر کن... نازی صبر کن!!!
توی سالن دانشگاه می پیچید و همه خیره به ما...
و صدای پچ پچ بچه ها....
انگار گوش هایم حساس تر از همیشه شده بود....
یکی از بچه ها می گفت: دوباره این
دخترا لوس بازیشون گل کرد!
اگر لیلا به موقع نرسیده بود دستم روی گونه هاش یه یادگاری حسابی می گذاشت!
انگار دنبال یکی بودم عصبانیم را خالی کنم...
دانشجوی بیچاره نفهمید از کجا فرار کنه...
مچ دستم که گره خورده بود به دستهای
لیلا را با تمام عصبانیت رها کردم و
گفتم: ولم کن لیلا حالم از تو ...
از امید...از خودم... از همه بهم می خوره!
بذار برم و به درد خودم بمیرم...
و با همون سرعت از دانشگاه خارج شدم بی هدف در خیابانها راه می رفتم و اشک می ریختم...
با خودم فکر می کردم چطور امید تونست با من این کارا بکنه!
چرا نامرد لیلا را انتخاب کرد! این همه دختر توی دانشگاه ما! چرا دوست من!
حالا به مامان بابام چی بگم! چطوری توضیح بدم بعد از اون همه اصرار برای قبول کردن امید و ماجرای خواستگاری و انگشتر نشون آوردن!
چقدر احساس تنهایی می کردم...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2696🔜
سلام علیکم وقت بخیر همراهان گرامی🌺
رمان جدید کانال را از دست ندید👆
💖سلام امام زمانم💖
يوسفِ مصر تـ❤️ـويى
ديده يعقــوب منم
به تـ❤️ـو اى نور
از اين دیدهِ كم نور سلام
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
{﷽} #قسمت_اول_چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم!
راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن...
خودمو بکشم...
شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم!
بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون...
یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو...
رسیدم خونه...
مامان با تلفن مشغول صحبت بود
آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم...
نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه
قرضی که گذاشته بودم رو به روم...
داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب
توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من....
و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد!
چراااا!؟
چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟
ما همدیگه رو دوست داشتیم...
اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟
محکم کوبیدم روی میز...
از این همه حماقتم...
شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین...
و زمین پر از خرد شیشه....
مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت:
چی شده نازنین!؟
سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی
جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم
لیوان از دستم افتاد!
از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده...
ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من!
دیر یا زود می فهمید چی شده ولی
ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم...
مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم...
گوشی رو برداشتم
۱۲ بار لیلا زنگ زده بود ....
۵ بار امید...
سه تا پیام داده بود
نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟
عشقم نگرانت شدم...
کجایی نفس...
حالم ازش بهم میخورد!
از این همه دروغ!
از این همه چند رنگ بودن!
آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید!
با تمام بغضم و حرص براش نوشتم
هرچی بین ما بود دیگه تموم شد...
منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش...
داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من
چقدر شوکه میشه!!َ!
که صدای پیامکی اومد!
فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو
برداشتم ولی لیلا بود...
پیام را باز کردم نوشته بود:
نازی جون دوست قدیمی من...
اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر...
من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه!
رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز...
یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم!
اصلا چرا من خودمو بکشم!
گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم!
چه حماقتی!
لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی!
حالا از دست خودم کلافه بودم!
جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم...
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2697🔜
#پوستر | ۱۲ تیر ماه ۱۳۶۷
🔻حمله آمریکای گرگ صفت به هواپیمای ایرباس پرواز شماره ۶۵۵ هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بر فراز آبهای خلیج فارس و پرپر شدن ۲۹۰ مسافر بیگناه آن، جنایتی است که هرگز از ذهن ها پاک نخواهد شد.
#حقوق_بشر_آمریکایی
#افول_رژیم_مافیایی
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2698🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️من از قبیله دریا
من از عشیره طوفان
آهااااای کشتی جنگی!!
مرا ز نعره نترسان!!!👊🏻✌️🏻🇮🇷
🎶 نماهنگ بسیار زیبای« ایستادهایم»
آرامش بخش و غرورانگیز👌🏻
حمله وحوش تروریست آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران، سندی مهم از جنایات دولت سیاه آمریکاست!
#حقوق_بشر_آمریکایی
#مرگ_بر_آمریکا✊🏻
#ایران_قوی
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2699🔜
چه باعظمت است ذی الحجه!
موسی به طور ميرود
فاطمه به خانه علی
ابراهيم با پسرش به قربانگاه
محمد باعلی به غدير
مهدی زهرا به عرفات
و حسين با همه هستی اش به كربلا...
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2700🔜
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k(1).mp3
1.86M
🎵 چرا آدم خوبی شدی؟
💥علت خوب بودن، ضعف نباشه!
➕خاطرهای از شهید ابراهیم هادی
#کلیپ_صوتی
#حجت_الاسلام_پناهیان
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2701🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم! ر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2702🔜
مهدیپناه مولایغدیر - yasfatemii .mp3
8.73M
" نماهنگ؛ مولایِ غدیر ...🌱"
کربلاییمحمدحسینمهدیپناه
#عید_غدیر
#غدیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2703🔜