رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهارم گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام..
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
لیلا دوباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون دیگه با من! اینقدر سوال دارم از این جماعت بپرسم که مجبور بشه تا صبح وایسه جواب بده!
کلاس تموم شد دل تو دلم نبود ...
از طرفی یک هفته ایی بود امید را ندیده
بودم، از این طرفم نمی دونستم چه
واکنشی نشون میده؟
لیلا سریع دستم رو کشید و گفت: بدو تا دیر نشده...
مثل دوتا جن سر راه سعید قرار گرفتیم
بیچاره سکته کرد! لیلا شروع کرد به حرف زدن من حواسم به امید بود که
داشت از کلاس می اومد بیرون...
نگاهش که به من افتاد طوری وانمود کردم که انگار اصلا ندیدمش چقدر سخت بود هنوز باورم نمی شد ...
یک لحظه متوجه حرفهای لیلا شدم! ببخشید آقاسعید من یک سری سوال دارم در رابطه با رشته ی تخصصیتون!
سعید که انگارجاخورده باشه! گفت: صالحی هستم بفرمایید! کاری از دستم بر بیاد در خدمتم...
امید بهمون نزدیک شده بود دلم نمی خواست بفهمه چی میگیم جلو اومد و گفت: نازنین جان مشکلی پیش اومده؟
بعد یه نگاهی به لیلا کرد...
دلم می خواست با دو تا دستم خفش کنم! صدام رو بلند کردم و گفتم....
گفتم: به شما مربوط نیست!
نگذاشت ادامه بدم و صداش رو بلند تر کرد و گفت: آخه چرا نازنین؟؟؟
پریدم وسط حرفش گفتم: ببین همه چی رو لیلا برام تعریف کرده! چراش را هم خودت بهتر می دونی...
حالا هم لطفا برید مزاحم نشید!
انگار آب یخ ریخته باشند روی سرش!
رفت همینطوری که داشت می رفت
بلند بلند می گفت: لیلا یک دروغگو! تو
خیلی زود باوری...
عصبی شدم داد زدم پیام ها تو خوندم! خیلی عاشقانه و زیبا بود!
وقتی دید ماجرا کاملا بر علیه اش هست سریع دور شد...
بیچاره سعید که متحیر و متعجب ایستاده بود با صداش یکدفعه صورتم رو بر گردوندم سمتش...
گفت: ببخشید خانم ها سوالهاتون را بپرسید چون من خیلی کار دارم...
من و لیلا که برای روز اول، به هدفمون رسیده بودیم عذرخواهی کردیم!
لیلا گفت: حقیقتا ما چند تا کتاب می خواستیم معرفی کنید برای یه تحقیق کلاسی، که حالا شما عجله دارید باشه برای یه بار دیگه مزاحمتون میشیم...
سعید هم به سرعت از ما دور شد....
لیلا زد به شونم گفت: خوب حالشو
گرفتیم!
نگاهی به لیلا انداختم چشم هام قرمز
شده بود...
لیلا که حالم رو دید گفت: نازنین قرارمون این نبود! گریه نداریم!
اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم ...
سرم را به نشونه تایید تکان دادم و با هم
رفتیم سمت کافی شاپ...
بوی قهوه ی تلخ فضای کافه رو پر کرده بود...
حالم بهم ریخته بود!
سکوت سنگینی بر تمام فضای کافی شاپ حاکم بود! که صدای پیامک گوشی لیلا نگاهم را متمرکز چشمهاش کرد...
گفتم: میشه گوشیت را بدی به من!
متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟
سریع فضا رو عوض کرد و گفت: اینها را ولش کن نازی! دیدی چه جوری سعید رو گیر آوردیم بعد هم زد زیر خنده...
شاید راست می گفت: باید بی خیال می شدم! گیرم که صدای پیامک امید بود چه اهمیتی داره وقتی لیلا هم اهمیتی بهش نمیده!
نمیدونم لیلا چی با خودش فکر کرد که چند لحظه ای بیشتر نگذشت از داخل کیفش گوشی را آورد بیرون بدون اینکه نگاه کنه داد دستم...
گفت نازنین: به من اعتماد نداری!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2708🔜
30.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه ی شنیدنی مرحوم استاد فاطمی نیا در رابطه با روز عرفه 👌
#روز_عرفه
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2709🔜
💖#سلام_امام_زمانم💖
حضورت در قلبــــم
مثل نفس ڪشیدن است
آرامـ و بۍ صدا
اما همیشگۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_پنجم لیلا دوباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_ششم
گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید...
قبول کن به این زودی نمی تونم فراموشش کنم! هیچی نگفت، خودش را مشغول فنجون قهوه اش کرد...
اومدم فضا را عوض کنم گفتم: لیلا دیدی چقدر خوب سعید رو گیر آوردیم آفرین من می دونستم تو اهل رفیق بازی نیستی بعد هم بهش چشمکی زدم...
سری تکون داد و نگاهم کرد و گفت: اگه بودم با اولی رفیق می شدم...
فهمیدم از حرکتم ناراحت شده!
باید بحث را می بردم به جایی غیر از این حرفها... یکدفعه یاد حرفهای لیلا افتادم وقتی با سعید صحبت میکرد گفتم: دختر این سوال بود از سعید کردی؟ حالا چه کتابهایی می خواستی بپرسی خانم؟
لیلا گفت: این شروع ماجراست! صبر کن برنامه دارم براش! اینجوری خیلی هم بد نشد برای دفعه بعد یه موضوع مطرح می کنم با چند تاسوال تخصصی میایم اونوقت ببینم چه جوری جواب میده!
گفتم: لیلا ما هدفمون امید نه سعید! تو الان دقیقا می خوای حال کی بگیری؟! سعید بیچاره که کاری نکرده! یه جوری میگی آدم فک می کنه هدفت سعید ِ!
لبخندی زد و گفت: این جماعت پسر همشون همینن! به سبک سعیدش دیگه بدتر! تا حالا به تورشون نیفتادی بدونی چی میگم! بعد ادامه داد: راستی من دقت کردم روزهایی که امید دانشگاه هست و سعید هم کلاس داره و میتونیم با هم روبه روشون کنیم سه روز در هفته است...
یه نگاهی به لیلا انداختم گفتم: من که از حرفات سر در نمیارم! ولی میگما ماشاالله چه خوب حواستم به همه ی دانشجوها هست!
از نگاهم متوجه کنایه ام شد سریع برای دفاع از خودش گفت: نازی خانم تو چرا اینجوری فک می کنی! دیشب تا ساعت سه نصف شب تو سایت دانشگاه بودم و برنامه کلاس های عمومی رو چک میکردم بیا اینم به جای دستت درد نکنه!
ما رو شریک جرم کردی حالا کنایه هم
میزنی؟
دستش را گرفتم گفتم: بازم ببخش شریک جرم! لیلا جان... به دل نگیر! اوضاع و احوالم بهم ریخته است درکم کن رفیق... لبخندی زد و گفت: چه کنیم خراب رفیقیم...
دو روز از این ماجرا گذشته بود توی خونه کمی پیش زمینه ی اینکه برنامه ازدواجم با امید بهم خورده را آماده کرده بودم نمیتونستم یکدفعه بگم خصوصاً به بابام! خجالت میکشیدم! خیلی نگران بودم! ترجیح دادم یکی دوهفتهایی بیشتر بگذره تا خودشون ببین خبری از امید نیست ...
اینجوری راحتتر کنار میاومدن...
صبر باید می کردم! صبر...
با همین نگرانیها و استرس رفتم دانشگاه بعد از کلاس لیلا توی سالن داشت به طرفم میاومد وقتی بهم رسید نفس، نفس می زد با اشاره ابروش بهم فهموند صداش بالا نمیاد بریم...
با سرعت نور رسیدیم جلوی کلاس سعید از در که اومد بیرون آروم رفتیم سمتش از قبل با لیلا هماهنگ کرده بودیم که دیگه مثل جن ظاهر نشیم تا سکته نکنه!
سلام کردیم ایستاد و جواب سلاممون رو داد لیلا دوباره شروع کرد گفت: ما همون خانم هایی هستیم دو روز پیش مزاحمتون شدیم آقا سعید یعنی ببخشید آقای صالحی! میخواستیم اگه میشه چند تا کتاب بهمون معرفی کنید...
سعید لبخند ملیحی زد و گفت: رشته ی تخصصی من خیلی کتاب داره شما در چه زمینه ایی کتاب موردنیازتون هست؟ لیلا دست پاچه گفت: حجاب آره حجاب! راستش ما داریم راجع به محدودیت های حجاب تحقیق میکنیم نیاز به کتاب داریم!!! من حسابی جا خوردم!
سعید هم که جا خورده بود و قشنگ از حالت چشمهایش معلوم بود گفت: محدودیتهای حجاب!!!
بعد گفت: البته من مهندسی متالورژی می خونم بعد مکثی کرد و بعد از چند دقیقه ادامه داد: ولی می تونم کمکتون کنم...
لیلا که شوکه شده بود گفت: عه! مهندسی متالورژی میخونید! وای ببخشید اصلا به قیافتون نمیخوره! من دیدم لیلا داره بدجوری ضایع می کنه!
نگاهی به لیلا کردم و گفتم: البته به قیافه نیست! خب آقای صالحی ممنون میشیم کتابها رو معرفی کنید...
سعید ادامه داد: چند تا کتاب خوب هست که به کار شما میاد یادداشت بفرمائید همینطور که داشت صحبت میکرد امید از آخر سالن داشت می اومد...
امید را که دیدم دلم دوباره آشوب شد...
لیلا که خودش رو برای همین موقعیت آماده کرده بود یه کم کیفش را به ظاهر برانداز کرد و گفت: ببخشید ما خودکار همراهمون نیست میشه خودتون زحمت نوشتنش را بکشید؟
سعید که دوباره متعجب شده بود که
چطور ممکنه دانشجو از سر کلاس اومده خودکار همراهش نباشه! دست برد سمت کیفش و برگه و خودکارش را آورد بیرون و شروع کرد به نوشتن...
لیلا خوشحال به نظر می رسید مثل اینکه همه چی طبق برنامش داشت جلو می رفت! دقیقا وقتی سعید برگه را سمت ما داد امید رسید...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2710🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ زشته برای شیعه غدیر غذا نده
🌷غدیر کسی نباید خونه غذا بخوره
#غدیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2711🔜
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
ابوذر روحی در کربلا
و علاقه مندان به این اثر بزرگ که جهانی شد.
#سلام_فرمانده
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2712🔜