eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"وَ اعْمُرْ بِي مَجَالِسَ الصّالِحِينَ" اضافه کن مرا به جمع دوستان خود !
پویانفر؛ هلالی عشق‌یکی - yasfatemii .mp3
9.84M
" نماهنگ؛ عشق . . ! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2770🔜
Mohammad Hossein Pooyanfar Mano Be Moharam Resondi.mp3
7.25M
°•♥🎧! ✨ منو به محرم رسوندے، ازت ممنونم...💔 🎤 🏴 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2771🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 "وسط‌جـاذبہ‌؎این‌همہ‌رنگ نوڪرت‌تابہ‌ابدرنگ‌شماسـت بۍخیـال‌همہ‌؎مـردم‌شهر دلـم‌آقـابہ‌خـدا‌تنگ‌شماسـت" ❲السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان،ای منتقم خون حسین❳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم اصلا انتظار چنین جواب قانع کننده ایی رو نداشت با
... همین جور با خودم داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر و نگران بود که دیدم خانم حسینی نشست کنارش! دستش رو انداخت دور گردن دختر...عه!عه...نمی دونم چی شد که دختر شروع کرد زار زار گریه کردن... نیم ساعتی گذشت و من از دور فقط نگاه میکردم خانم حسینی با محبت و مهربونیش حسابی دختر رو شرمنده کرده بود! چقدر غبطه خوردم به سلاحی که خانم حسینی داشت چقدر کاربری و موثر بود درست می خورد به هدف... گاهی تیر سلاحش به قلب می خورد و گاهی به عقل و منطق و اثرش رو می گذاشت... بعد از نیم ساعت با روبوسی و دست دادن از هم خدا حافظی کردن . خانم حسینی اومد طرفم و کلی عذر خواهی کرد که معطل شدم گفتم: چی شد مامان ظاهرا سلاح شما کاربردی تر بود! لبخندی زد و گفت: بندگان خدا مسافر بودن و خسته راه...و بدون جا...غریب توی شهر... برای ثبت نام دانشگاه اومده بودن که من کمی راهنمایشون کردم بعد هم سکوت کرد... من هم خوب می دونستم راهنمایی های خانم حسینی از چه جنسی هست... در سکوت یک چهارشنبه زهرایی دیگه رو به ذهنم سپردم تا نشانی باشد برای ادامه ی مسیرم... یکسالی از حضورم در جمع تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی می گذشت... تا اینکه یه روز چهارشنبه که به محل استقرارمون رسیدیم بعد از تقسیم کارها خانم حسینی به من گفت: نازنین جان بمون با شما کار دارم... حقیقتا اون لحظه فکر نمی کردم خانم حسینی مطلبی رو میخواد بهم بگه که تاثیر زیادی در زندگیم داشت... همه رفتند من موندم و خانم حسینی... گفت: نازنین چه خبر!؟ چکار کردی دانشگاه رو؟ تموم شد؟! یه نگاه تعجب برانگیزی به خانم حسینی کردم گفتم: مامان داری شوخی می کنی! من هفته قبل داشتم بهتون می گفتم ترم آخرم و ایام غم بار امتحانات! یکدفعه گفت: آهان راست میگی یادم رفت دختر... اصلا بذار برم سر اصل مطلب به من حاشیه سازی نیومده! ببین دخترم یه موردخیلی خوب با شرایط تو هست که میخواستم ببینم موافقی تا بگم با خانواده تماس بگیرند؟ بعد هم شروع کرد از فضائل و ادب و اخلاق و اینکه هر چه خوبان همه دارند این آقا پسر یکجا دارد...گفتن! من شوکه نگاهی به خانم حسینی انداختم و گفتم: شما که می دونید من یه تجربه تلخ داشتم که براتون گفتم به خاطر همین اصلا به این موضوع فکر نمی کنم راستش اصلا می ترسم به این موضوع فکر کنم! خانم حسینی خیلی جدی گفت: اولا این فرق میکنه! دوما قرار نیست که تا آخر عمرت به خاطر یه تجربه زندگیتو نابود کنی عزیزم... با خودم گفتم: حتما کسی رو که خانم حسینی معرفی میکنه سبکش با سبک امید فرق می کنه! خلاصه بگم خانم حسینی مجابم کرد و من شماره خونه رو دادم بهشون و قرار شد تماس بگیرند من هم دیگه چیزی نپرسیدم که حالا این آقا پسر کی هست؟؟؟ ذهنم دوباره درگیر شده بود تلفیقی از ترس و امید توی ذهنم شکل گرفته بود! روز بعد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم گوشی رو برداشت... قرار شد با آقازاده صحبت کنیم بعد اگر به توافق رسیدیم تشریف بیارن خونه... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.. مامانم گوشی رو گذاشت و گفت: مامانشون بود گفتن: از طرف خانم حسینی معرفی شدن برای امرخیر... دوشنبه قرار شد با هم صحبت کنیم و خدا میدونه تا دوشنبه چی به من گذشت! مرور خاطرات تلخ نامزدی با امید وحشتی به دلم انداخته بود... از اون طرف هم تعریف های خانم حسینی نوری رو روشن میکرد... اصلا نمیدونستم با کی میخوام صحبت کنم؟ چه جور شخصیتی داره؟و چه تفکراتی؟ سردر گمی مبهمی بود... بالاخره دوشنبه شد... چون جلسه فقط برای آشنایی بود با مادرشون اومدن خونه، بعد از حال و احوال با خانوادم ،مادرم من رو صدا زد از شدت استرس رنگ صورتم مثل لبو سرخ شده بود رفتم داخل اتاق پذیرایی سرم پایین بود سلام کردم مادرشون بلند شد و روبوسی کرد، یکدفعه با صدای سلام آقا پسر جا خوردم! و به سمت صدا برگشتم! قیافه رو که دیدم مثل مجسمه خشکم زد! زبونم بند اومده بود و باورم نمی شد! چرا! چرا! منه ذی شعور فامیل این پسره رو از خانم حسینی نپرسیدم! وای که چقدر من... بنده خدا که متوجه بهت و تعجب و استرس من شده بود همینجور سر پا وایستاده بود با همون حال گفتم: بفرمایید! مامانها به بهانه ای رفتند بیرون و گفتند: شما صحبتهاتون رو بکنید لحظاتی به سکوت گذشت من کلا لال شده بودم! که شروع به صحبت کرد و با همون حجب و حیاش گفت: جسارتا شما شروع کننده باشید بفرمایید ویژگی های همسر مورد نظرتون رو بگید که چه شرایطی باید داشته باشند... منم از شدت استرس ساکت! داشتم فکر میکردم یعنی من رو شناخته! متوجه استرس من شد و دوباره تکرار کرد ببخشید خانم کاظمی معیارهای شما برای همسر آیندتون چیه؟ مثل آدم های گنگ من من کنان گفتم: شما بفرمایید شروع کنید گفت: پس بااجازه شما... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.• تصور کن سه‌ساله باشی و لب تشنه باشی... و میان خیمه‌ات دردانه‌ هم باشی.. خودت شمع همه باشی.. خودت پروانه هم باشی.. برادرها نباشند و تو باشی.. خسته هم باشی.. تمام دلخوشی عمه و اهل حرم باشی.. عمویت رفته باشد بی‌عمو باشی.. کنار عمه خود بارها هم شاهد تیر و گلو باشی... . تصور کن علی‌اکبر آن‌وقتی که راز تشنگی‌اش برملا شد، رفت و اربا اربا شد؛ تو بابا را کنار جسم او دیدی.. که گویا داشت جان میداد علی‌اش را تکان میداد! تو در خیمه‌ دعا کردی و بابا از سر نعش پسر برگشت! پدر تا جان بگیرد، یارقیه گوئیا زیر لبش می‌گفت در برگشت! پدر می‌آمد این دفعه رقیه برد بالا دست‌هایش را و در گوش خدای خویش چیزی خواند . نمیدانم چه شد؟ اما ورق را دست های کوچک این طفل برگرداند! میان این همه کودک چرا این دختر کوچک همیشه لحظه حساس... می‌آمد به یاری مثل وقت رفتن عباس تمام بچه‌ها را توی خیمه جمع کرد و گفت: باید آبروداری کنیم و تشنگی را پشت لب پنهان نگه داریم همه با هم عمو را بین نخلستان نگه داریم به سقا گفت ببین آب با تو بچه‌ها گفتند تنها تو... همیشه تو دوباره تو جواب تشنگی‌ها تو تو مثل آب دریا تو عموجانم کجا ما آب را بی‌تو نمیخواهیم.... قرار و تاب را بی‌تو نمیخواهیم... . عمو رفت و همانطوری که می‌دانست این طفل سه‌ساله نه خودش آمد نه آب آمد... نه در خیمه قرار آمد نه تاب آمد... همه رفتند... وقت رفتن باباست در روضه... دوباره کودکی در لابه‌لای گریه‌ها پیداست در روضه دم رفتن گرفته سخت پای ذوالجناحش را... پدر از اسب پایین آمد و بوسید.. روی طفل ماهش را... همین سرباز مانده از سپاهش را... رقیه ظاهرا اینجا ز بابا آب میخواهد.. ولی در اصل آغوش پدر را بوسه را.. یعنی قرار و تاب میخواهد... پس از این‌ها پدر هم رفت سه ساعت بعد سر هم رفت رسیده روضه حالا در بیابان نگو راوی از بیابان و مغیلان صداهای پس از این لحظه به ترتیب این چنین بشنو صدای ممتد افتادن طفلی ز ناقه در بیابان صدای زجر وقتی می‌فشارد روی هم دندان به دندان صدای قرمز شلاق روی پیکر زخمی و بی‌جان صدای گریه در کنج خرابه وقت خوابیدن صدای خوردن سر بر زمین و حس ترسیدن... صدای بوسه آبدار از گونه خشک پدر چیدن شنیدن آخرین حسی‌ست که از کار می‌افتد و این‌گونه صدای پای بابایش که می‌آید رقیه پیش بابا با کبودی‌هایش زهراوار می‌افتد حسین‌بن‌علی این طفل را می‌بیند و یاد در و دیوار می‌افتد شنیدن آخرین حسی‌ست که از کار می‌افتد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💖 حضورت در قلبــــم مثل نفس ڪشیدن است آرامـ و بۍ صدا اما همیشگۍ...