هدایت شده از رسانه جواهر🪐
30.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام خانم خانما دیر اومدم میدونم
گریه نکن عزیزم دیگه پیشت میمونم
شهادت جانسوز حضرت رقیه خاتون، بنت الحسین علیهم السلام تسلیت 🖤🏴
«تصاویر مربوط به ماه صفر امسال»
@javaher_media
••┈•●•◎🖤◎•●•┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
بهجـزگـریهبرایتـوندارمکـاری
کربـلایمببـرییانبـریخـوددانـی..!💔
#اربعین
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2829🔜
#سلام_امام_زمانم🖤
مهدی نظری به ما عنایت کن
مارا به صراط خود هدایت کن
مهدی! اگر از منتظرانت بودیم
چون دیده ی نرگس نگرانت بودیم
با این همه روسیاهی و سنگدلی
ای کاش که از همسفرانت بودیم
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان،ای منتقم خون حسین❳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سوم
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ...
صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم
و چقدر طعم تلخی داشت...
در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد!
وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ...
همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت...
هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه!
گفتم: چی شد آروم شد؟
گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش...
شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه...
خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود...
خسته بودیم خیلی...
ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود...
حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ...
حال یه جامانده...
نه! نه! اشتباه نکنید!
شبیه حال کسی که پشت در مانده...
می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه!
ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه!
امتحان سختی بود...
پاسپورت ها آماده!
ساکها بسته!
نه اینکه نگن نیا ! نه!
شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه!
شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم!
شاید هم اندکی صبر می طلبید!
هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد...
دلم گرفته بود...
از وضعیت پیش اومده !
از پای سوخته !
از سفر نرفته !
از غم ندیدن حرم !
توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی...
کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه...
خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2830🔜
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_چهارم
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت...
اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه...
صبح شد...
همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ...
بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن...
و اما ما ماندیم...
و چه ماندنی...
اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد!
نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من !
اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن !
اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده!
بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم...
مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه!
این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید...
علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه...
روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه...
حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین...
کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم
(منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت!
الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها!
که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید...
و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو...
روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟
لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه!
حالا روز اربعین کی بود یک شنبه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم...
گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف...
شوکه نگاهش کردم...
گفتم: جدی می گی! چطوری...
گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره میره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه!
با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود...
بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2831🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم🖤
سوالےسادهدارمازحضورت!
منآیازندهاموقتظھورت؟
اگرڪہآمدے،
منرفتہبودم،🌾
اسیرِسالومـاهوهفتہبودم
دعایمڪندوبـارهجـانبگیرم،
بیایـمدررڪابتـوبمیـرم.🥀
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان،ای منتقم خون حسین❳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_چهارم هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کن
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_پنجم
عصر رفتیم کمی خرید کنیم توی خیابون بودیم که ماشین خراب شد!
حالا بماند به بدبختی اومدیم خونه، به همسرم گفتم چه جوری شنبه بریم فرودگاه!
آخه تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی یک ساعت و نیم طول می کشید. گفت: یه کاریش می کنیم به یکی از دوستام می گم برسونتمون...
حالا شنبه صبح بود و ساعت دو ظهر پرواز داشتیم...
ساعت حدودا هشت بود دوست آقام زنگ زد گفت: مشکلی پیش اومده نمی تونه ما را برسونه!
آقام گفت: آژانس می گیریم به هر جا زنگ زد یا ماشین نبود یا این مسیر رو نمی اومدن!
استرس گرفته بودم چی میشه!
ساعت حدودا نه بود همسرم گفت: زودتر آماده شو با ماشین خودمون میریم توکل بر خدا...
راه افتادیم حالا یک ساعت و نیم مسیر را تماما با استرس اینکه الان ماشین خراب میشه رفتیم قبل از رفتن از یه مغازه ی ساندویچی ساندویچ خریدیم مثلا برای نهار ظهر قبل از پرواز بخوریم چون شما هم حتما توقع ندارید بلیط شصت هزار تومنی بهمون داخل هواپیما نهار هم بدن!
یازده و نیمی بود بالاخره با کلی دعا و ذکر رسیدیم فرودگاه !
خیلی شیک نشستیم روی صندلی تا ساعت پرواز برسه...
در همین حین دو تا پسر جوون اومدن سمت همسرم گفتن شما عوارض خروج از کشور پرداختین!
اینجوری بگم که از لحظه ی رسیدن تا خود ساعت دو در حال حرکت و کارهای خروج از کشور بودیم!
نشستیم داخل هواپیما حالا خسته!
گفتیم کمی استراحت کنیم هنوز چشم بهم نذاشته بودیم که کج شدیم !
مهماندار گفت: چیزی نیست چاله هواییه!
هنوز راست نشده بودیم از اونور کج شدیم!
چشم بستن پیش کش! پلک هم میزدیم می افتادیم تو چاله هوایی اصلا یه وضعی!
با اینکه بار اولم نبود سوار هواپیما می شدم اما به قول یکی از دوستان توی مسیر این هواپیما پر بود از چاله ی هوایی!
رسیدیم فرودگاه نجف به همسرم گفتم ان شالله عمری باقی بود دیگه هوایی نمیام اینقد که استرس کشیدم!
حالا نگو استرسهایی در مسیر مون قرار بود پیش بیاد که به جان خودم قلباً به چاله ی هوایی راضی شدم!
ساعت حدودا چهار یا چهار و نیم بود هنوز از صبح هیچی نخورده بودیم دخترم هم که یک تِرَن سواری حسابی کرده بود پر از انرژی حرفی از گرسنگی نمی زد قرار شد اول برای اسکان یه جایی بگیریم...
اون موقع نیروهای امنیتی عراق مثل نیروهای الان عراق و بچه های الحشد نبودن یعنی چه جوری بگم قیافه هاشونم خشن بود یه جوری آدم می ترسید تا احساس امنیت کنه!
برعکس این سالها که تاثیر نشست و برخاست با حاج قاسم توی چهره هاشونم دیده می شد به قول گفتنی نور بالا میزنن و به آدم احساس آرامش و امنیت میدن تا ترس!
نمیدونم از شدت خستگیشون بود یاهر چی...سر مهر زدن گذر نامه ها داخل فرودگاه نجف دعوا شد که سه ساعتی طول کشید تا به ما اجازه ی خروج دادن!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2832🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_پنجم عصر رفتیم کمی خرید کنیم توی خیابون بودیم که ماشین خراب شد! حالا ب
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_ششم
اومدیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود دست و پا شکسته به عربی تاکسی گرفتیم البته خوب که دقت می کنم دست و پا شکسته ام نبود یه الف و لام به جمله هامون اضافه می کردیم ولی خداروشکر راننده تاکسی ایرانی خوب می فهمید!
لحظات داشتن سپری می شدن تا رسیدن به ایوان نجف راهی نمانده بود...
خیابون حرم پیاده شدیم گنبد طلایی آقا دیده می شد و دل بی قرار من بی قرار تر...
قرار شد یه جایی ساکن بشیم وسایلمون را بذاریم بعد بریم حرم...
خیلی جالب بود که کنار خونه ایی که امام خمینی سالها نجف درس خوندن یه فندق پیدا کردیم!
فندق به عربی میشه هتل!
اینا گفتم چون لحظه ی بامزه ای بود همسرم وقتی گفت: یه فندق خالی پیدا کردم!
این حس عربی و فارسی صحبت کردن توی عراق خیلی با حال و جذابه برا خودش یه لغت نامه ی جدیده و پر از سوژه های به یاد موندنی!
خلاصه مستقر شدیم دلم بی تاب حرم بود، ولی عارفه خسته بود گاهی وقتها وقتی توی موقعیتش قرار می گیری متوجه میشی چقدر سخته بین تکلیفت و وظیفت با دلت درگیر بشی اما بتونی درست انتخاب کنی ...
چیزی که توی این سفر خیلی برای من پیش اومد!
همسرم که بار اولش نبود خوب متوجه حال من بود که چقدر بی قرار حرمم! مسیر مون تا حرم هم کمتر از سه چهار دقیقه بود
گفت:شما عارفه را خوابش کن من می مونم شما برو زیارت بعد شما بیا من با عارفه میریم که دفعه ی اول خسته هم نباشه خاطره ی خوبی توی ذهنش بمونه!
بعد از خوردن ساندویچ های صبح که همراهمون مونده بودن عارفه خواب رفت و من آماده ی رفتن شدم...
شنیده بودم حرم آقام امام علی (ع) معنویت خاصی داره ولی جداً شنیدن کی بود مانند دیدن!
خیلی خسته بودم ولی شوق حرم خستگی را خسته کرده بود...
خیلی برام جالب بود وقتی رسیدم داخل حرم رفتم سمت ضریح ...
شلوغ بود ترجیح دادم کسی را اذیت نکنم گفتم یه متری ضریح یه گوشه می ایستم زیارتنامه می خونم...
پام را که داخل ضریح گذاشتم حالم منقلب شد عجیب منقلب شد...
شنیده بودم ولی درک نکرده بودم!
بعد از دعا و مناجات مفصل اومدم بیرون با خودم گفتم بذار دوباره برم داخل ضریح، بار اول از شوق زیارت حال همه منقلب میشه!
دوباره پام را داخل ضریح گذاشتم با اینکه خیلی از دعای مفصلی خونده بودم نگذشته بود باز حالم منقلب شد اصلا انگار قدمها تعیین می کردند چه حالی داشته باشی!
دوباره مناجاتی خوندم اومدم بیرون باز با خودم گفتم من که دیگه توان دعا ندارم بذار یک بار دیگه برم ببینم چی میشه بار سوم هم همون اتفاق افتاد!
قدمم به سمت ضریح رفت همون حال مثل بار اول بهم دست داد بله!
شرف مکان بالمکین!
عمری شنییده بودم حرم آقام امام علی(ع) یه جور خاصه ...
حتی اگر خیلی هم بد باشی حس خواهی کرد...
آخر پدر است دیگر...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2833🔜
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
شـهــادت غـریـبــانــہ ڪریـم اهــل بـیـت
امــام حــســـنمـجــتــبــۍ عـلـیـهالـسـلام🖤🕊
﴿ بـہ روایـت هـفـت روز ﴾
🏴 #امام_حسن | #شهادت_امام_حسن_مجتبی
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2834🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم🖤
سوالےسادهدارمازحضورت!
منآیازندهاموقتظھورت؟
اگرڪہآمدے،
منرفتہبودم،🌾
اسیرِسالومـاهوهفتہبودم
دعایمڪندوبـارهجـانبگیرم،
بیایـمدررڪابتـوبمیـرم.🥀
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان،ای منتقم خون حسین❳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_ششم اومدیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود دست و پا شکسته به عربی تاکسی
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هفتم
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف...
شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن...
داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت!
براستی که تاریخ هم چنین بود
مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد!
اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم
ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید!
و چه بسا از یاران حسین جابمانیم!
دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم
رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم...
متعجب گفتم: چرا!
گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته...
درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا...
اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود...
می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید
از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ...
سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم!
با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند...
دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم...
توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا...
دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ...
تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران...
ماجراها داشتیم با هم...
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2835🔜