eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت41 سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم،
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت: –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت: –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟.سرم راپایین انداختم و گفتم: –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید: –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت: –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم. اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید. بی توجه به حرفم گفت:–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم: –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت: – اینم بخورید بقیه‌اش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد. از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد.بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت: –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.باتعجب گفتم: –مشکلم؟ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.مرموز نگاهش کردم و گفتم:– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – واقعا صبر معجزه میکنه.وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.اخمی کردو گفت: –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم. دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه.نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود.بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است. ✍ .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3377🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3378🔜
🗒📎 " طبيب‌خودتان‌باشيد. "🌱 بهترين‌كسى‌ڪھ‌میتواندبيماریهاۍروحی راتشخيص‌دهد،خودمان‌هستيم . روۍكاغذبنويسيد حسد ، بخل ، بدخواهى ، تنبلى ، بدبینی و ... يكى‌يكى‌اينهارارفع‌ڪنید . "! ❤️
[🌿] . . (: بھ‌ افرادی‌ڪھ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌ڪھ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریڪے‌بھ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود✨ - آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌! التماس دعا🌹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 پرحسرت ترین انسانها در قیامت لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3379🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩 💚 Do you land yourself or do we have to land you?😎🤞🏾 📌اےسآیھ‌ڀوش‌ٺیࢪه‌جـآن لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3380🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️ 🌀ما آدم‌ها هم هیچ‌کدوم به دردِ دنیا نمی‌خوریم، شما برای آخرت آفریده شدید، ماشین وجود ما
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ 🌀زمان رو بشناسیم تا تمنای بهشت در وجود ما بیاد. سختی و زمختی زمان رو درک کنیم. الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ،🔹 الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهرِ،🔹 به جوان خودش می‌فرماید در نامه‌ی 31 نهج‌البلاغه: جوان من، تو الآن در خانه‌ی مردگان نشسته‌ای...💠 🔵جانم به امیرالمؤمنین فداش بشم چقدر بی‌تعارفه، الهی همه‌ی عالَم فدای کلمات امیرالمؤمنین. می‌فرماید: شما در خانه‌ی مردگان نشسته‌اید... خیلی جالبه دیگه، حرف درستیه، نگو آقا نگو. چرا گذر زمان رو می‌خوای نبینی؟❓🍃 🔵وَالظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً؛ و تو هم فردا خواهی رفت، کسان دیگه میان جای تو می‌شینن. هی می‌خواد زمان رو به آدم نشون بده امیرالمؤمنین، در آغاز آموزش☝🏻️ 🔷بی‌رحم بودن زمان رو به بچه‌هامون یاد بدیم. بشناسونیم، پناه ببرن به خدا، از خدا مدد بگیرن برای بهره‌گیری خوب از زمان، منظم بشن، حالا ان‌شاءالله من درباره‌ی اینکه با این زمان چه باید بکنیم، نکاتی هست که عرض خواهم کرد. ان‌شاءالله ابهت زمان رو درک کنیم.✔️ و توی این فضا هم قدر و قیمت زمان بهتر درکمون میشه و هم یکمی کوچیک‌تر می‌شیم، متواضع‌تر می‌شیم، دیگه فرعونی نمی‌کنیم.💠 💠زمان همه چیز رو می‌ذاره سرِ جاش، یکی از خصوصیت‌هاش اینه، هر چیزی رو می‌ذاره سرِ جاش، حق هر کسی رو می‌ذاره کف دستش، زمان این کار رو می‌کنه. 🍀 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3381🔜
📚| •{يَا مَنْ يَرْحَمُ مَنْ لَا يَرْحَمُهُ الْعِبَادُ...}• ای آن كه رحم می كند به كسی كه بندگان به او رحم نمی كنند! ☺️ 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻⃟🍃 صلـواتـ‌ شعبـانیهـ… ♥️|↫ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3382🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🍃 .
💫امام‌_دل💫 ⚡️همانطور که # حاکمیت_امام درجامعه موجب برقراری می شود،👌 ⭐️حاکم بودن امام در یک _انسان هم موجب تعادل روحی وتعالی انسان خواهدشد.💯 💓اگرمهم ترین محبت قلبت به تعلق داشته باشد، درواقع این است که بردل توحکومت می کندوقلبت راسرشاراز کرد. سلاااام صبحتون بخیر🌺🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت42 جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غ
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم.مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خوادبیاددانشگاه، دنبالم.راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترورساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:–راحیل داری اشتباه می کنی.وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. ✍ . لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3383🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت43 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم ب
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم. با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد. مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:– ما باید از کجا بدونیم.با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: – نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.سوگند لبخندی زدو گفت: –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –چطور؟خنده ایی کردو گفت: –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.ــ امیدوارم سارام متوجه...ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:– بچه ها آرش تصادف کرده.یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.سوگند پرسید:– چیزیش شده؟ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش. زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید: –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.سوگندپرسید: –پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده. سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت: –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.اسرا به شوخی گفت:– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.سعیده خندید. – بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید: –دوباره در مورد آرشه؟با تعجب گفتم: – چی؟ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟سرم راپایین انداختم.–تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم.ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.سکوت کردم. لبخندزد.– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود. ✍ ادامه دارد... https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا