4_5814478316748409355.mp3
9.87M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۲ 🤲
از مهارت آموزی برای تسلط بر عبادت،
و پرواز بوسیلهی آن نترسید.
همانگونه که با تمرین، رانندگی را آموختهاید، و اتومبیلتان را برای رسیدن به مقصد، مسخّر خویش ساختهاید؛
برای تسخیر نماز در رسیدن به هدفتان نیز، باید سخت کوشانه تمرین کنید.
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3849🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬇️⬇️⬇️⬇️ ☢ شنیدی یه ضربالمثلی بود، نسلهای پیشین که دورانشون منقرض شده، میگفتند:
📕📗📘📙📚
⏳ مدیریت زمان ⌛️
فکر کردین 🔸اسلامی شدن🔸 اینه که چهار تا قرآن بخونیم و چهارتا دعای «اللهم کن لولیک» بخونیم و...🌀
بابا! اسلامی شدن، یعنی ساختارها رو تغییر بدید. 💯👌
🎗 یه زمانی یه طرح کاری پدید اومد، یه مشکلاتی داشت، جمع کردند.
☣ مدیران کشورهم که دیگه دنبال دردسر نمیگردند،جمع کنیم آقا،جمع کنیم.
زودی کار مفیدی، سخت باشه، جمعش میکنند.😒
بهرهبرداری از زمان⏱
زمانت رو داری صرف چی میکنی⁉️
میفرماید:
❇️ من اگر جوانی رو ببینم از جوانهای شیعه، بیکاره، با همین غلاف شمشیرم 🗡 کتکش میزنم، ادبش میکنم.
چرا زمانت رو عاطِل و باطل داری میگذرونی؟😠
همه باید همیشه فعال باشند. نه برای پول! برای اینکه زنده بمونیم.👌
⛹شماجایی میری ورزش میکنی،پول میگیری؟یه پولی هم میدی به اون ورزشگاه.
خیلی وقتها ما کار مفید انجام میدیم یه پولی هم باید بدیم.☑️
🔸🔷 برای چی؟
👇👇👇
برای اینکه انسان وقتی بیکار باشه از آدمیت خارج میشه.💯
📞 نشستی توی خونه،بیکار،زنگ بزن خواهر! برادر!کاری ندارین توی خونهتون❓
کابینتتون درِش خراب بود اوندفعه من اومدم،بذار من بیام الآن درستش میکنم.⚙🔩
برو درست کن، بیل که به کمرت نخورده😊
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_و_هفتم
#بخش_اول
#ماه_خدا🌙
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3850🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{فَقَدِ اصْطَنَعْتَ عِنْدِي مَا يَعْجِزُ عَنْهُ شُكْرِي...}•
به اندازه ای به من خوبی كردی كه سپاس و شكرم از آن عاجز است...💗
🔺| #دعاے_51
💌
یا صاحب الزمان
دلِ عُشــاق شمــا بــس نگـرانست بیا
این جهان بی گل رویت چو خزانست بیا
خون هر کشته ی مظلوم تو را میخواند
«آخـرین جمعه ی مـاه رمضانست» بیا
#اللهم_العجل_الولیک_الفرج
🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت103 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید: –
💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت104
خیلی خونسرد گفتم:
– بگذرید.
با صدای بلندی گفت:
–چی؟ بگذرم؟
با همان خونسردی گفتم:
– یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟
ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
– حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما...
از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت:
– اینجوری نگاه می کنی، می ترسم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–هیچ کس از آینده خبر نداره.
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
– تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم.
ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟
ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف میزنم. عموم رو واسطه قرار میدم.
کلافه و عصبی ادامه داد:
– اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت.
–حداقل یه چیزی بگو آروم شم.
نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم:
–من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن.
آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم.
ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه.
کمی جدی گفتم:
–به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره.
شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟
فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت:
– اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم میشدم.
سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد:
– صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کمکم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم.
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:
–انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس.
ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت:
–براتون میارم.
از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانعاش شوم.
شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم.
ــ راحیل.
ــ بله.
ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم.
با تعجب گفتم:
– مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟
ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه.
ــ چه خواسته ایی؟
ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد.
–چه می دونم مثلا قهر کنید.
ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم.
اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟
لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید.
لبخندی زدو گفت:
– لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه.
–نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست.
یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم.
اینم مجازات یک هفته نگران کردن من.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– پس اهل مجازاتم هستید؟
بی تفاوت به حرفش گفتم:
–کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره.
دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت:
–بفرمایید.
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم:
–ممنون.
ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات.
از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانوادهاش بود که کلا راحت برخورد میکرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
– کاری نکردم.
بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم.
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم.
چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد.
ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟
– کاش نمی گفتی منتظرش میمونی...
ــ چرا؟
ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚