eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
#پروفایل #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3848🔜
❌ ێٵدٺ ݕٵݜہ ڂدٵ ݦێ‌ݕێنٺٺ . . |❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5814478316748409355.mp3
9.87M
؟ ۲۲ 🤲 از مهارت آموزی برای تسلط بر عبادت، و پرواز بوسیله‌ی آن نترسید. همانگونه که با تمرین، رانندگی را آموخته‌اید، و اتومبیل‌تان را برای رسیدن به مقصد، مسخّر خویش ساخته‌اید؛ برای تسخیر نماز در رسیدن به هدفتان نیز، باید سخت کوشانه تمرین کنید. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3849🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬇️⬇️⬇️⬇️ ☢ شنیدی یه ضرب‌المثلی بود، نسل‌های پیشین که دوران‌شون منقرض شده، می‌گفتند:
📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان ⌛️ فکر کردین 🔸اسلامی شدن🔸 اینه که چهار تا قرآن بخونیم و چهارتا دعای «اللهم کن لولیک» بخونیم و...🌀 بابا! اسلامی شدن، یعنی ساختارها رو تغییر بدید. 💯👌 🎗 یه زمانی یه طرح کاری پدید اومد، یه مشکلاتی داشت، جمع کردند. ☣ مدیران کشورهم که دیگه دنبال دردسر نمیگردند،جمع کنیم آقا،جمع کنیم. زودی کار مفیدی، سخت باشه، جمعش می‌کنند.😒 بهره‌برداری از زمان⏱ زمانت رو داری صرف چی می‌کنی⁉️ می‌فرماید: ❇️ من اگر جوانی رو ببینم از جوان‌های شیعه، بیکاره، با همین غلاف شمشیرم 🗡 کتکش می‌زنم، ادبش می‌کنم. چرا زمانت رو عاطِل و باطل داری می‌گذرونی؟😠 همه باید همیشه فعال باشند. نه برای پول! برای این‌که زنده بمونیم.👌 ⛹شماجایی میری ورزش می‌کنی،پول می‌گیری؟یه پولی هم میدی به اون ورزشگاه. خیلی وقت‌ها ما کار مفید انجام می‌دیم یه پولی هم باید بدیم.☑️ 🔸🔷 برای چی؟ 👇👇👇 برای این‌که انسان وقتی بیکار باشه از آدمیت خارج میشه.💯 📞 نشستی توی خونه،بیکار،زنگ بزن خواهر! برادر!کاری ندارین توی خونه‌تون❓ کابینت‌تون درِش خراب بود اون‌دفعه من اومدم،بذار من بیام الآن درستش می‌کنم.⚙🔩 برو درست کن، بیل که به کمرت نخورده😊 🌙 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3850🔜
📚| •{فَقَدِ اصْطَنَعْتَ عِنْدِي مَا يَعْجِزُ عَنْهُ شُكْرِي...}• به اندازه‏ ای به من خوبی كردی كه سپاس و شكرم از آن عاجز است...💗 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
یا صاحب الزمان دلِ عُشــاق شمــا بــس نگـرانست بیا این جهان بی گل رویت چو خزانست بیا خون هر کشته ی مظلوم تو را میخواند «آخـرین جمعه ی مـاه رمضانست» بیا 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت103 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید: –
💢💢💢 خیلی خونسرد گفتم: – بگذرید. با صدای بلندی گفت: –چی؟ بگذرم؟ با همان خونسردی گفتم: – یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟ ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد. لبخندی زدم و گفتم: – حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما... از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت: – اینجوری نگاه می کنی، می ترسم. سرم را پایین انداختم و گفتم: –هیچ کس از آینده خبر نداره. نفسش را عمیق بیرون دادو گفت: – تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم. ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟ ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف می‌زنم. عموم رو واسطه قرار میدم. کلافه و عصبی ادامه داد: – اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت. –حداقل یه چیزی بگو آروم شم. نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم: –من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن. آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم. ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه. کمی جدی گفتم: –به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره. شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟ فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت: – اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم می‌شدم. سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد: – صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کم‌کم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم. لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: –انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس. ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت: –براتون میارم. از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانع‌اش شوم. شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم. دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم. ــ راحیل. ــ بله. ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم. با تعجب گفتم: – مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟ ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه. ــ چه خواسته ایی؟ ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد. –چه می دونم مثلا قهر کنید. ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم. اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟ لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید. لبخندی زدو گفت: – لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه. –نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست. یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم. اینم مجازات یک هفته نگران کردن من. با تعجب نگاهم کردو گفت: – پس اهل مجازاتم هستید؟ بی تفاوت به حرفش گفتم: –کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره. دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت: –بفرمایید. کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: –ممنون. ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات. از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانواده‌اش بود که کلا راحت برخورد می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: – کاری نکردم. بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت104 خیلی خونسرد گفتم: – بگذرید. با صدای بلندی گفت: –چی؟ بگذرم؟
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟ اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟ وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟ حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: – می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم. مادر همانطور که سمت تلفن می‌رفت. گفت: –فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه. باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم. از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود. مادر گفت: –آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم: – چی شده؟ مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت: –بچه گرمیش کرده. نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مادر گفتم: –منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده. سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد. ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت: – لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید. گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه. وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ; شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم: –ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت: – چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده. وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت: – لطف دارید شما. دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم: –شاید بیام یه سری بهش بزنم. گفت: – نه، زحمت نکشید. از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم. یعنی از دست من ناراحت بود. شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم. ــ چیه راحیل؟ – چیزی نیست؟ ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم. زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم. همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم. –مامان اینارو کی آورده اینجا؟ مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت: –مال سعیدس، گفت میاد میبره. –وا؟ خب ببره خونه ی خودشون. –مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا. –مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت. مادر سری تکان داد. –سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند. بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم. چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است. بلافاصله بعد از رفتن مادر دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد. بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم. بعد از سلام گفت: – ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلی‌ام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را با پسوند خانم صدا میزد. ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 با علے از یاعلے یڪ نقطه ڪم دارد ولے با علی بودن ڪجا و یاعلے گفتن ڪجا؟! . .(:♥️ |❥
#پروفایل #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3851🔜