رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
: #عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت158 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایست
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت159
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت159 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه م
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت160
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت:
– پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد.
همان لحظه گوشی من زنگ خورد.
مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت:
–بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم را گرفت.
– جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ــ تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
–وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی...
ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟
راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
–زوری خودش امده دیگه.
وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:
–تو که کیارش رو می شناسی...
بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم.
دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش.
–تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
ــ نگاهم را به زمین دوختم.
–می دونم.
چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا .
–نگام کن راحیلم.
به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست.
– ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
–فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
–تو همیشه شرمنده ام می کنی.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
سرم را از سینه اش جدا کردم.
–ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت:
– ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود.
ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ...
آرش حرفش را برید.
ــ خب برن توی اتاق من.
ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر.
وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم:
–الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
– از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
– وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
–چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
– روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت:
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
–راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
– راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
– کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
✍#بهقلملیلا فتحي پور
#استوری
#عکسنوشته
#پروفایل
#انتخابات🇮🇷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3990🔜
مردم حسین را دوست داشتند
اما اهل هزینه کردن نبودند...
#مشارکت_حداکثری
#پایان_روز_های_سخت
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3991🔜
1_1047776753.mp3
438.6K
گاهۍخداازگوشهاینبنبست
یكراهۍبازمیکنہ . . .🌱
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
گاهۍخداازگوشهاینبنبست یكراهۍبازمیکنہ . . .🌱 .
.
منامیدمبهخداست
بعدخداهمبهخداست . . .❤️
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
میگه حالم از مامانم بهم می خوره...
حواسمون به دل پدر و مادرامون باشه🍃
نکنه دلشونو بشکنیم💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3992🔜
1_1041783159.mp3
11.03M
#ارتباط_موفق ۹
حتماً انسانها میفهمند، حتی اگر تو نقش بازی کنی ؛
۱ـ زمانهاییکه ؛
موفق میشوند و تو حسادت میکنی!
۲ـ زمانهاییکه ؛
گرفتار میشوند و تو در درونت خوشحال میشوی!
۳ـ زمانهاییکه ؛
در سختیها میتوانی کمکشان کنی، اما همهی توانت را بکار نمیگیری!
۴ـ زمانهایی که ؛
به مقامی میرسی و نگاهت به دیگران، تغییر میکند!
⬅️ و حتماً از تو دور خواهند شد!
#استاد_شجاعی 🎤
#آیتالله_جوادی_آملی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3993🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 5 🔹 یکی از مصادیق مهم کنترل ذهن، #نیت هست. حتما دیگه خودتون میدونید نیت انسان
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
🌺 و در ادامه روایت هم میفرماید که اهل بهشت در بهشت برای همیشه باقی میمونن چون نیتشون این بوده که اگه تا ابد هم توی دنیا باشن، اطاعت پروردگار و انجام بدن...
برای همین تا ابد توی بهشت میمونن...🌹
🔵 صبر کن ببینم مگه کل کارای خوب ما چقدره؟😒
70 سال اگه 24 ساعته کار خوب کنی، بجاش خدا چقدر بهت بده خوبه؟
700 سال بهت نعمت بهشت رو بده خوبه؟ هفت هزار سال؟ هفت میلیارد سال؟.... نه!
تا ابد.....
🌷 برای همیشه....
برای چی تا ابد؟
🔶 چون توی دنیا میگفتی که خدایا اگه من تا ابد زنده باشم دست از حسین تو بر نمیدارم....
😭
ابد والله ماننسی حسینا...
✅ برای خدا خیلی مهمه که آدم توی ذهنش چه چیزایی رو مرور میکنه.
💢 مثلاً کسی که از حج برمیگرده اگه بگه من دیگه نمیام حج،
عمرش کم میشه!❌
اینقدر خدا بدش میاد...
⭕️ چرا توی ذهنت این حرف رو مرور کردی؟
😒
یاد بگیر #نیت کن.
نیت های خوب. اصلا عمل هم نکردی نکن! شاید سخت باشه و نتونی
ولی واقعا نیت هم نمیتونی بکنی؟
💢 یعنی یه ثانیه نمیتونی توی ذهنت مرور کنی که ای کاش من هزارمیلیارد تومن پول داشتم و به فقرا کمک میکردم!
😒
خدا ثواب کمک هزار میلیاردی به فقرا رو به حسابت میریزه!
واقعا کاری داره ثواب بردن؟!
واقعا اونی که جهنم میره حقش نیست؟😒
⭕️ حتی توی ذهنش هم مرور نکرده بوده که خوب باشه...
✔️ از امشب یه مقدار تمرین کنیم که در طول روز نیت های خوب رو توی ذهنمون مرور کنیم
🌼✨ همین نیت کردن خدا میدونه که چقدر آدم رو جلو میبره و نورانی میکنه...
همگی بسم الله...
ببینم کی میتونه نیت های بزرگ تر و باکلاس تری بکنه!😊
میتونید نیت های خوبتون رو برای ما بفرستید.👌
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_پنجم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3994🔜