رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت229 نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت230
–راحیل خانم.
باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم.
–بله.
دیگر چیزی نگفت وخودش را منتظر نشان داد.
"الان من به این چی بگم خدایا."
مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت:
–شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچهایی که داره، اعصابش ضعیفتر شده. من بیشتر نگران اون بچهام. میدونم شما اگر بخواهید میتونید بهش کمک کنید.
–شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهیدو من انجام ندم.
چشم قول میدم. بعد مکثی کردم وادامه دادم:
من تمام سعیام رو می کنم.
–ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره.
از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم وبه حرفش فکر کردم.
او هم نگاهی به قلب سنگی نصفهام انداخت وگفت:
–چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید.
باخجالت گفتم:
–آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رودرست کردم.
–خراب شد؟
–بله.
–مگه می خواستید خراب نشه؟
گیج نگاهش کردم و او ادامه داد:
راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم شما درست کردید.
برای این که مژگان نبینه خرابش کردم.
نمی دونستم براتون مهمه. نمیخواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه.
ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردید فهمیدم چه اشتباهی کردم.
"آهان نکنه واسه این مهربون ترشده.اینم خوب رعایت مژگان رو می کنه ها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چندتا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود."
روبه او درحالی که سعی می کردم خونسردباشم گفتم:
–اشکالی نداره، چیزمهمی نبود.
بانزدیک شدن آرش آرام گفت:
– حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه.
با سر جواب مثبت دادم.
هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد میشود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم.
کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت:
–زودتربیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم.
–باشه داداش.
آرش دستم را گرفت و گفت:
–کیارش چی می گفت؟
–چیزمهمی نبود.
دستش را دور شانهام انداخت وگفت:
–اگه می گفتی تعجب داشت.
نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد:
–می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–یه مدت باهاش هم پابود، کجاها که نمی رفتند، چه کارها که نمی کردند، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمیخوند، کمکم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ماهم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم.
این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت وآروم امدیم شمال...
مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم بافریدون بیاییم اینجا حال وهواش عوض بشه، اینجا چراخبری نیست.
حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم."
سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته...
این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید.
نمیدانستم چراهمه باید ملاحظهی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید...
بعد از جمع وجورکردن وآماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم ومادرش هم صندلی جلونشست.
آرش مدام از آینه به من لبخند میزد.
یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشیام دانلودکردم و فرستادم روی بلوتوث پخش.
آرش صدایش را زیاد کرد وشروع کرد با خواننده همخوانی کردن.
بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد.
ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند.
تقریبا یک ساعت بیشترتا تهران نمانده بودکه ناگهان مادرشوهرم گفت:
–عه، اونا چرا اونجوری می کنن؟ دوباره چشون شد.
من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم.
کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین میشود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت230 –راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم. –ب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت231
آرش باعصبانیت گفت:
–این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست.
کیارش هم گازش را گرفت و رفت.
مادرآرش زدتوی صورتش وگفت:
–این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟
فکر نمیکنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوهاش وجود داشته باشد.
مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد.
مادرآرش به مژگان گفت:
–چی شده مادر؟
مژگان بابغض گفت:
–هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام.
–عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده.
من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید.
مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت:
–یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش.
مژگان با فریاد گفت:
–همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایهی مهربونتر از مادرشدن... گریهاش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد.
وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم.
آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد.
هق هق گریهی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند.
–مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت:
–نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید.
–من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟
–مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش.
وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت.
–باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم.
روبه آرش گفتم:
–میگم من بگم بیاد؟
شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد.
آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد.
درماشین را باز کرد و به مادرش گفت:
–شما بشین.
بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت:
– بشین.
مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد:
–گفتم بشین.
آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم.
مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت.
مادر آرش، آرام گفت:
–بشین دخترم.
آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد.
آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد.
مژگان آرام آرام اشک میریخت.
جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان میآمد.
آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت:
–باگریه کردن کاردرست میشه؟
مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد.
–الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه.
–من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه.
–خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟
یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم.
–بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونهی مامانم اینا.
–اونا که شمالن.
–بابا و خواهرم تهران هستن دیگه.
همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد.
مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد.
وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت:
–شمابرید بالا.
تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
.
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
گاهےتعلقاتدنیوۍ
ازیہساعتمچےشروعمیشہ!...
حواستهست؟!!
.
🌷🌷🌷🌷🌷
#طنز_جبهه
☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫
دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳
و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳
صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰
شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞
....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)
دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑
و بعد شهادتین رو خوند.😥
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها.
همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔)
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶....
حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂
#طنزجبهه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4142🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲تیزراستورے....
🌸
#روزشمـــارغــــدیر
#تاغــــــدیر ۲۲➤روزمـانده
#حیـــــــدرامیرالمومنیــــــــن
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4143🔜
1_1090663523.mp3
10.74M
#ارتباط_موفق ۳۷
▪️کسانی که پر از عیوب و آلودگیهای روحیاَند؛ دائماً از عینکِ همان عیوب، دیگران را میبینند و قضاوت میکنند.
بیراه نگفتهاند؛ کافر همه را به کیش خود پندارد!
🔥بیاعتمادی به دیگران، نشانهی بیماری شدید نفس، و کاهش دهندهی قدرت جذب انسان است.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4144🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🔶 ضمن اینکه سعی کنید قسمت بالای سینه تون باد نکنه بلکه فقط قسمت شکم با تنفس بالا بیاد. 👈 فقط باید حو
#کنترل_ذهن برای #تقرب ۱۵
🔷عرض کردیم که خوبه انسان به طور مداوم تمریناتی رو برای کنترل ذهنش انجام بده.
💢خیلی از افراد وقتی تمرینات رو انجام میدن احساس میکنن که واقعا نمیتونن تمرکز پیدا کنن
⭕️یا خیلی از افراد تلاش زیادی برای ترک گناه میکنن ولی نمیتونن
اینجا یه نکته مهم وجود داره که باید دقت بشه
🔹 ببینید برای خداوند متعال، #فرایند خیلی مهم تر از #نتیجه هست
تلاش و زحمتی که انسان برای رسیدن به خدا میکنه خییییلی مهم تر از نتیجه ایه که به دست میاد.
🔵 یعنی ممکنه یه نفر صدها جلد کتاب بنویسه یا هزاران مدرسه بسازه و کار خیر انجام بده ولی در روز قیامت در کنار کسی قرار بگیره که توی عمرش فقط هزار تومن صدقه داده.
چون اون دومیه تمام تلاشش رو کرده و نهایتا همین شده.
💢 ممکنه یه نفر هر کاری کنه نتونه برای نماز شب بلند بشه
ولی درجش روز قیامت از کسی که هر شب برای نماز شب بلند میشده بالاتر باشه.
🔶 ممکنه یه نفر روزی صد تا فحش هم بده ولی مقامش از کسی که ماهی یه دونه فحش میده بالاتر بره.
برای خدا این مهمه که انسان چقدر تلاش میکنه، همین.
✅ چون مثلا اونی که روزی صد تا فحش داده، میتونسته 200 تا فحش بده ولی توی صدموردش جلوی خودش رو گرفته و برای مبارزه با نفس تلاش کرده
⭕️ اما اونی که ماهی یه دونه فحش میده خیلی راحت میتونسته که جلوی خودش رو بگیره و همون یه فحش رو هم نده! ولی جلوی خودش رو نگرفته.
😒
💢مثلا افرادی که طبع #صفراوی دارن به طور طبیعی زود #عصبی میشن، ولی افرادی که #بلغمی هستن به این راحتیا عصبی نمیشن
👈 اونوقت روز قیامت اگه یه بلغمی به خدا بگه خدایا دیدی من عصبی نشدم توی فلان اتفاقات!🙃
🔵 خداوند میفرماید خب تو هنری نکردی! تو کلا عرضه ی عصبی شدن رو نداشتی معلومه که عصبی هم نمیشدی! پس ثواب خاصی هم نداری.
👈 ولی کسی که طبع صفراوی داشته باشه روز قیامت میاد با شرمندگی میگه خدایا ببخشید که من روزی ده بار عصبی شدم...
✔️ خداوند میفرماید نه عزیز دلم... اتفاقا من میخوام بهت ثواب فراوانی بدم...❤️
درسته که تو روزی ده بار عصبی میشدی ولی من دیدم که چند بارش رو هم "به خاطر من" از هوای نفست گذشتی و تلاش کردی که عصبی نشی
آفرین به تو...💞
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_پونزدهم
#قسمت_اول
#میلادحضرت_معصومه_س_و_روز_دخترمبارک
🤗🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4145🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸اولین قدم برای موفقیت در همه
مراحل زندگی خوووودتی...
تصمیم بگیر که از امروز
آیندهات رو بسازی
پیش بسوی یه شروع روزی عااالی👌
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت231 آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت232
آرش با گوشیاش در حال صحبت کردن بود.
–داداش من می گرفتم دیگه.
بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه.
آرش روبه مادرش کردکه در آشپزخانه بودوگفت:
–مامان کیارش داره غذا می گیره ها چیزی آماده نکنی.
–خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد.
می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی راکه می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش میشود.
بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دورمیزجمع شدیم، جزمژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت.
–این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیادبخوره.
بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه درازکشیده بودگفت گرسنه نیستم ونیامد.
"اَه اینقدربدم میاد، پاشوبیابزارماهم غذامون رو بخوریم دیگه."
من نتوانستم دست به غذاببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد وگفت:
–مژگان بیا بزارماهم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه...
–مژگان بلندشدراه افتادطرف اتاق.
–اصلامن میرم توی اتاق شما راحت باشید.
آرش بلندشد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میزگفت:
–توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هرچی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم.
بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگارفقط حرف آرش را قبول داشت.
در سکوت غذا خوردیم وصدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست.
همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری زد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت.
مژگان به آرش نگاه کرد.
–می بینی، جدیدا همینجوریه ها...
صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شدمژگان دیگر ادامه ندهد.
همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی میگوید.
–من روتهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم...
کمکم صدایش ضعیفترشد، فکرکنم وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود.
ولی باز هم صدایش میآمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند.
مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت.
–مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش میکرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار میانگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت:
–اصلا اگه اون به گفتهی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟
آرش نوچی کرد و بلند و به طرف اتاق رفت.
نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتربیاید و من را به خانهمان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت.
بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر میآیند.
مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به آنها انداخت وپرسید؟
–چیزی شده؟
–کیارش لبخند زورکی زد.
–هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟
مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد:
–آشتی کردید؟
–ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود.
"من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامهی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم."
بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانهمان ببرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت232 آرش با گوشیاش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می گرفتم دیگه. ب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت233
در مسیری که میرفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم.
–نگران کیارشم.
–چرا؟ چی شده؟
یکی از کارمندهای زیر دستش رو چندوقت پیش اخراج کرده، اونم همش تهدیدش می کنه، حدس میزنم از کیارش هم یه آتویی داره، چون خیلی بدحرف میزنه.
–مگه کیارش چیکارکرده؟
–نمی دونم، خودش که چیززیادی نگفت، ولی فکر نکنم همه ی این تلفنها و خط و ونشون کشیدنها فقط به خاطر اخراج کردن باشه. چون وقتی آروم رفتم توی تراس اونقدراون طرف پشت خط داد میزد که صداش روکاملا از پشت گوشی شنیدم که به کیارش گفت:
حالا ببین منم باناموست همین کاررومی کنم ومیگم اون فقط یه عکسه...
وقتی این حرف را زد. با استرس پرسیدم:
– یعنی کیارش چیکارکرده؟ میگم آرش کاش ازش می پرسیدی، شاید بتونی کمکش کنی وحل بشه.
–پرسیدم، فقط گفت اون خانمه که مژگانم با کیارش دیده بودتش خانم قجری، قبلا زن این آقا بوده، بعد همین عکسایی که با کیارش انداخته رو خانم قجری فرستاده واسه شوهر سابقش تا حرصش رو دربیاره، حالا چه دروغهایی در مورد رابطش باکیارش به شوهر سابقش گفته خدا می دونه.
–یعنی چون این آقاهه شوهر سابق خانم قجری بوده اخراجش کرده؟
–کیارش که میگه نه، دلیل اخراجش بی نظمی توی کارش بوده و واسه شرکت رقیب هم جاسوسی می کرده...
–کیارش از کجافهمیده که داره جاسوسی می کنه؟
–مثل این که همون خانم قجری باسند ومدرک به کیارش ثابت میکنه که شوهر سابقش جاسوسی شرکت رو می کرده به بعضی از اسناد دسترسی پیدا کرده، حالا چطوری و به چه طریقی هنوز معلوم نیست.
از حرفهای آرش مغزم سوت کشید. باورم نمیشد اون زن همهی کارهایش از روی نقشه بوده و ارتباطی که با کیارش داشته فقط برای حرص دادن یکی شخص دیگری بوده.
–خب کیارش می تونه همون خانم قجری رو وادارکنه بره به شوهر سابقش بگه که چیزی بینشون نبوده...
گفته، ولی خانم قجری میگه به اون ربطی نداره، مادیگه جداشدیم.
–خب اگه اینطوریه، پس چرا عکس براش می فرسته. می خواد عصبیش کنه؟
– مثل این که مرده به کیارش گفته می خواد دوباره باهاش زندگی کنه و رجوع کنن و از این حرفها... خانم قجری هم چون دیگه نمیخواد برگرده و میترسه که شوهر سابقش با ترفند وادارش کنه. احتمالا بهش گفته با کیارش ازدواج کرده.
راستش بعدازاین که مژگان امد داخل اتاق، نشد خیلی سوالها رو ازش بپرسم.
گفتم یکی دوساعت دیگه برم پیشش تنها باهاش حرف بزنم. باید بیشتر مواظب باشه. بعضی از این زنا فتنهان، به روشون بخندی مگه ولت میکنن.
جلوی در خانه رسیدیم.
آرش گفت:
–میام بالا یه ساعتی مامان رو ببینم بعد میرم پیش کیارش ببینم چیکار می تونیم بکنیم. راستی کلوچه های ماما اینارو آوردی؟
–آره.
وارد آسانسور که شدیم، نگاهش کردم کاملا نگرانی از چشم هاش مشخص بود.
دستم را روی صورت سه تیغ شدهاش کشیدم.
–نگران نباش، درست میشه. بانگرانی گفت:
–آخه نمی دونی مرتیکه چه حرفهایی زده به کیارش.
کیارشم بیچاره یه جورایی گیرافتاده وسط دشمنی این زن و شوهر مطلقه.
حالا زنه هم ولش نمیکنه مدام زنگ میزنه میگه به شوهر سابقش بگه اینا با هم محرم هستن. کیارشم بهش گفته این کار رو نمیکنه. خانم قجری هم افتاده روی دندهی لج، گفته اگه این حرفها رو به شوهر سابقش نگه اونم به مژگان زنگ میزنه.
–حالا کیارشم بد باهاش حرف نزنه اونا رو عصبیتر نکنه.
نفس پراسترسی کشید.
کیارش به مژگان گفت که فعلا هیچ تلفن ناشناسی روجواب نده، جایی هم تنهانره.
آمارش رو برای کیارش گرفتن میگه مرد کثیفیه، هرکاری ازش برمیاد.
حتی سرکارم بهش گفت صبح خودش می رسوندش، برگشتنی هم میره دنبالش.
–حالا چطوری با مژگان آشتی کردند.
–آشتی که نکردند، این حرفهارو که واسه من توضیح می داد اونم شنید دیگه، البته وقتی مژگان امد جلوش خیلی حرفها رو نزد. بعد مژگان خودش حرف زد و از کیارش سوال می پرسید. همه ی سوالش هم حول این می چرخید که خانم قجری رفته واحد دیگه یانه... هردوخندیدیم.
خنده ام را زود جمع کردم و همانطور که زنگ آپارتمانمان را فشار میدادم گفتم:
–ولی واقعااین موضوع برای هر زنی سخته...
با باز شدن در توسط مادر حرفمان نصفه ماند.
مادر از دیدنمان خوشحال شد. بغلم کرد و گفت:
–چقدر دل تنگت بودم.
–منم همینطور.
بعد از خوش خوش بش با آرش. اسرا هم به استقبالمان آمد.
سراغ سعیده را گرفتم.
اسرا با لبخند گفت:
–داره اتاق رو مرتب میکنه الان میاد.
زود خودم را به اتاق رساندم. کلا چیدمان اتاق تغییر کرده بود. سعیده با دیدن من، دست از تمیز کردن آینه برداشت و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
– سلام عروس خانم. خوش گذشت؟
–سلام. خسته نباشی. نگاه معترضانهایی به اتاق انداختم و گفتم:
–صبر میکردی من میرفتم سر خونه زندگیم بعد مثل بختک میوفتادی روی داراییم.
روی تخت نشست.
چیزی نمونده که، یه ماه دیگه میری دیگه. خاله که گفت برادر شوهرت گفته تالار میگیره دیگه ما دست به کار شدیم.
–اون که جشن عقده، حالا کو تا عروسی.
✍#بهقلملیلافتحی
.
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
رفقاحقیقتابیاید...
هفتہمونروجوریبہآخربرسونیم
كہجمعہهاجایاشك...
خندهبیاریمرویِصورتِمولامون..✨🕊(:
چےازلبخندمولاقشنگترآخہ...
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایدرساستاد📚
حاضرےلباسرفیقتروبشورے؟!
•استادپناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4145🔜