رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 19 🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم ل
🔶 تا این دعا رو کردی خداوند متعال میفرماید:
- واقعاً؟ واقعاً میخوای مشغول من بشی؟
یعنی اگه نعمت زیادتر بدم بازم مشغول من میشی؟
🔹 اگه من به تو 10 تا ماشین بدم نمیگی من باید 20 تا داشته باشم؟
⭕️ آخه آدمیزاد اینجوریه دیگه!
🔵 از آقای حقشناس پرسیدن شما شبها سوره واقعه رو میخونید؟
فرمود: قبلا میخوندم.☺️
میدونید که سوره واقعه روزی آدم رو زیاد میکنه،
🌹 فرمودن که قبلا اینقدر روزیم زیاد شد و دمِ دست و بالم پر شد که دیگه سوره واقعه رو نمیخونم! بجاش یه سوره دیگه رو میخونم.
🌺 عزیز دلم ...
الهی که فرهنگ و روحیهات جوری بشه که "هر کی خواست فکر تو رو مشغول کنه از خدا"، فکر کنی داره فحشِ فامیلی به تو میده!!!😒
💢 احساس توهین بکنی!
بلند بشی بگی چکار میکنی با من؟😕
فرمود: اَلمؤمِنُ مَغموُر بِفِکرَتِه،
مؤمن غرقِ فکرشه. ...
کجاست؟ تو فکره!...☺️
✅ البته میدونید،همونجوری که توجه، تمرین میخواد،تفکرِخوب هم#تمرین میخواد.
✅ آدم باید #تمرین کنه که هر فکری توی ذهنش نیاد. بالاخره آدم نمیشه بدون فکر باشه
اگه "با اختیار خودت" سراغ فکرای خوب نری
فکرای بد به طور خودکار میان توی ذهنت.
💢 به جای اینکه به یه گل خوشبو فکر کنه میره به یه بووووق فکر میکنه!😒
آخه میدونید به بعضیا باید گفت: ببین... تو رو خدا فکر نکن!
⭕️ تا میاد فکر کنه یاد حسرت ها و حسادت ها و حرص ها و کینه ها و... میفته!
بابا ول کن تو رو خدا! این چه فکرایی که تو میکنی؟ خودت اذیت میشی بیچاره!😒
🔵 از امروز همه اعضای محترم که سالک الی الله هستن
👈🏼 دقت کنن که در طول روز و شب، چه افکاری میاد توی ذهنشون که واقعا ارزش نداره بهش فکر کنن.
اون افکار رو مراقب باشن که زیاد بهش میدون ندن! انصافا 99 درصد مشکلات زندگی با این کار حل خواهد شد!😊🌹
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4198🔜
1_418827347.mp3
6.19M
#کربلاییحمیدعلیمی
" آرزو دارم بمیرم عرفه کربلا...
#عرفه🌱!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4199🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 بعضی روزها
برای خودت وقت بزار
و از زندگیت به روش خودت لذت ببر...
باغچہ درونت را مرتب ڪن
تا حال خوش جوانہ بزند...😊
سلااام صبحتون بخیر و شادی🌸
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت255 کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت256
–کجایی تو؟
–مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
–درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم.
توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
–ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب میداد در چشمم براق شد و گفت:
–عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
–خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
–دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله...
به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
. نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند...بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمیتوانند مواظب بچه هایشان باشند...
مادر لحنش مهربان تر شد.
–ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود.
نمیخواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم.
باصدای گوشیام سرم را بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
–الو.
–سلام راحیل، خوبی؟
بیحال وسرسنگین گفتم.
–ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
–چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟
چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
–راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
–مژگانم اونجاست؟
–آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم.
–نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
–چرا؟
–دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه."
دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر میکردم جواب تلفنش را بدهم چیزی میگوید که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند.
ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمیآمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمیدانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده میکند.
موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.
با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت:
–راحیل، آرشه، داره میادبالا.
باتعجب به اسرا نگاه کردم.
اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در میآورد گفت:
–چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟
ازحرفش لبخندی زدم.
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست.
من هم روی یک مبل تک نفره نشستم.
مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت256 –کجایی تو؟ –مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟ با حالت غصه داری گ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت257
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت:
–دلم برات تنگ شده بود.
عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد:
–من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت:
–الانم امدم دلایلت روبشنوم.
سوالی نگاهش کردم.
–همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی.
سرم را پایین انداختم.
باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت.
آرش نگاهی به من انداخت.
–پاشوحاضرشوبریم بیرون...
–حوصله ندارم.
دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید:
–ازم دلخوری؟
احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم.
–آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم.
–خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد.
یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزهام رو خودم تعیین کنم؟
–خب.
– می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده.
از این زرنگیاش لبخندکم جانی زدم.
–خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده.
حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟
قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد.
آرش گفت:
–اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن.
اسرا لبخندی زد و گفت:
–الان بشقاب هاروهم میارم.
طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت:
–اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم.
–چی؟
–اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد.
–شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
–رفتیم بیرون بهت میگم.
–من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد.
–من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگیام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد:
–بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم.
مادر گفت:
–این وقت شب؟
آرش گفت:
–مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
–آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟
–نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
–چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه.
–مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما...
ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم.
–مامانم چی بهت می گفت؟
اخم کرد.
–حرف زور...
–یعنی چی؟
–میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.
فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
–به نظرمن که زورنیست.
–عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم.
–اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم.
ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شانه ایی بالا انداخت.
–برای من که سخت نیست.
–ولی برای من سخته.
نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنیاش کرد.
–بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید.
–آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم.
–اینجا برای چی امدیم؟
–سورپرایزه ها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت.
صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
__چون به بی بی دل بستم...
کاری نوجوانانه از شهرستان گرگان
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#حجاب
ممنونم از شما خداقوت 👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
#صرفاجهتاطلاع🌱
شرافت یعنی . .
اگه واقعا نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی
الکی هم . .
به خودت وابسته اش نکنی
همین . . !
.
اعمال شب و روز عرفه
التماس دعای فرج
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4200🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگته، خدا شاهده
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)
روز زیارتی ارباب💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4201🔜
#صرفاجهتاطلاع🌱
آقا امام صادق علیه السلام فرمودند
" کسی که در ماه رمضان بخشیده نشود ، تا سال آینده
بخشیده نمی شود مگر اینکه روز #عرفه را درک کند ...!! "
.
.
خدایـٰا ! چقدربهمننزدیکۍ
ومنازتودورم🌿'
「 فرازۍازدعاۍعرفھ 」
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋
ما هم خیالمون راحته؟
🎤 آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)
الهی العفو
التماس دعا
#عرفه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4202🔜