eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فلسفه قربان سر بریدن نیست دل بریدن است دل بریدن از هر چیزی که خدا رو از انسان دور میکنه😊 🎊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . ‌توی دعای عرفه، امام حسین علیه السلام مدام ازخدا تشکر میکنه ... یه جایی میگن خدایا ممنونم ازت که رحم کردی به ابراهیم و نزاشتی پسرش جلوی چشمش ذبح بشه ...💔 ...😭😭😭 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باش صبح پیامی برای رسوندن داره؛ اینکه هیچ تاریکی‌ای تا ابد باقی نمی‌مونه سلام صبحتون دلپذیر🌸 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت260 فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از م
به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی... –راحیل. –جانم. –اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره... با مِن ومِن گفتم: – آره شرایطتت سخته می دونم، باجدیت گفت: –فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام. نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود. –خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم. نیم خیزشد و پرسید: –خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟ باصدای لرزانی گفتم: –مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم: –پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که... –جزاین که چی؟ نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم. –برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم. متوجه ی منظورم شد. درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به سقف چشم دوخت. –چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردی‌اش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود. –اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟ از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. – بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی. بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت: –کی گفته باید تقسیم کنی؟ سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش. –هم همه گفتن، هم خودم دیدم. –کجا دیدی؟ سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد. به چشم هایش نگاه نمی کردم. –نگام کن. نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت. بلند شد لبه‌ی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند. –من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانه‌ام را بالا گرفت. –می فهمی...من بدون تو می میرم. آهی کشیدم و دلخور گفتم: –هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره. عصبی شد. –مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت: –پایین منتظرتم. جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت. راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم. امروز آخرین روزه ها... باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم. –منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم. مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت: –چنددقیقه دیگه میام. چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان. کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش می‌پسندید و می‌گفت زیر چادر که دیده نمی‌شود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، من‌هم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد. برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم. با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت: –عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همه‌ی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند. ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم. –عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟ –آرزو؟ –حالاهمون دعا... –خندیدم وگفتم: –بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟ –راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم... خنده ام گرفت وگفتم: –دعا نه آرزو... لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت: –حالاهرچی؟ قول بده. اخمی نمایشی کردم. –هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟ –ازبس سربه هوایی دیگه... لبخند زدم وگفتم: –قول نمیدم ولی سعی می کنم. –من سعی تو رو اندازه‌ی قول قبول دارم. منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه. –منظورت تله پاتیه؟ ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت261 به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم ر
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمی‌فهمیم چی خوندیم. پوفی کرد و گفت: –فکرمون رو کنترل کنیم؟ –اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست. خندید و گفت: –یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیهاست. –نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. – باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب می‌تونی فکرت رو کنترل کنی. لبهایش را به بیرون داد و گفت: –واقعا؟ –آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابو‌علی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمی‌خورده دور رکعت نماز می‌خونده، بعد می‌تونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه. –بریکلا ابو علی. –حالا تو مسخره کن. –مسخره نکردم. امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشی‌ام را روشن کردم. یک پیام از شماره‌ایی ناشناس داشتم. نوشته بود: –فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن. باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد. نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند. فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد. به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شماره‌ی فریدون را برای کمیل بفرستم. همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: –لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی می‌خواد. با خجالت گفتم: –اون آدم درستی نیست. –بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن. بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید. همانجا در محوطه‌ی دانشگاه چند دقیقه‌ایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد. در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم می‌خواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش می‌ترسیدم. دوباره به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم. بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانه‌ی خوبی بود برای شناختنش. کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد. با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: –وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟ مو‌شکافانه نگاهم کرد و پرسید: –حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟ –من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... می‌خوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم. –مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟ –راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره. گردنی چرخاند و گفت: –حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟ به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم: –چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده. دنبالم آمد و گفت: –چطوری می‌تونی اینقدر آروم باشی راحیل؟ پوزخندی زدم. –ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم. دستم را گرفت و پرسید: –راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شده‌ها. از چی می‌ترسی؟ با بغض گفتم: –از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده. –دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟ بغضم را فرو دادم و قضیه‌ی فریدون را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر حرف میزدم چشم‌های سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر در آخر با ناراحتی گفت: –الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمی‌تونه بکنه. با کتکی هم که امروز می‌خوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت می‌کنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گمنام به مناسبت خداقوت زیر سایه‌ی امام زمان باشید🌺🌺🌺 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🚶🏻‍♂ اینایی که عید قربان گیاهخوار میشن همونایین که تو ماه رمضان به خاطر معده دردشون حتما باید کباب بزنن یا چی؟! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آتش بہ جانـم مےزند ... آری ... با تمـام میخندی بہ آمال و آرزوهای دنیایےام! و میگویے : محل مانـدن نیست لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4207🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻اخیرا بهش گفتم چرا ماشینت رو فروختی؟ ▫️گفت چون هرجا رفتم هزینه چاپ کتابم را ندادند و چون موضوعش را برای جبهه انقلاب لازم میدانستم،مجبور شدم ماشینم رو بفروشم و هزینه کنم ▫️موضوع کتابش در مورد دسیسه ها و برنامه های صهیونیست و... بود! ▪️نقل از محمدمسلم وافی، طلبه فعال در حوزه جمعیت 🔻ایشان این اواخر به بنده گفتند این ها دنبال من هستند و مرا خواهند کشت شما بدانید یکی از دوستان نزدیک ایشان امروز نقل کرد که در این هفته اخیر هم خودش و هم همسرش را مکرر تهدید کرده بودند لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4207🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1104287382.mp3
10.58M
۴۵ ☜ حسادت؛ یعنی من قبول دارم، کمتر از توام ! و ریشه‌ی این خودکم‌پنداری، ✘ خودناشناسی است! فقط و فقط کسی می‌تواند حسود نباشد، - و دیگران را - سعادتشان را - خوشبختی‌شان را چونان جان خویش بداند که؛ ✿ ثروتهای بالاترش را یافته باشد. 🔥حسادت، تا وقتی میهمان چرک قلبمان باشد؛ قدرت جذبی برایمان باقی نمی‌گذارد. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4208🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم❤️
﷽ دلا چه دیده فروبسته‌ای؟ سپیده دمید سری برآر که خوش عالمی‌ست عالمِ صبح...! ســـــلاااام صبـــ☀️ـحتون مملو از شادی و ارامش .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا