او از اول تا نهم ماه ذی الحجه روزه بود. خمس مالش را داد و در عید قربان مثل هر سال قربانی کرد. میدیدم سکوت و تنهاییاش بیشتر شده. مدام دعایش میکردم. دو شب قبل که خانه ما بود، میخواست زودتر برود.
او همیشه در جواب ما که میخواستیم بیشتر در خانه باشد میگفت ما سربازان گمنام امام زمان هستیم. وقتی به مدرس نزدیک شدیم جاده را بسته بودند و منطقه بسیار شلوغ بود. از شدت گریه و اضطراب حال بسیار بدی داشتم. آقای حسینی ماشین را از جاده خارج کرد و از وسط بیابان تا جایی که میتوانستیم به سمت مدرس پیش رفتیم، تا جایی که ماشین دیگر نمیتوانست جلو برود.
همسرم پیاده شد و به سمت پادگان دوید. من هم پیاده شدم و از تپه خاکی بالا رفتم. وقتی آن آتش و دود عظیم را دیدم قلبم فروریخت و فهمیدم که امید به زنده بودن کسی از آن معرکه نباید داشت. فقط میخواستم با همه وجودم فریاد بزنم... فریادی که عرش خدا را به لرزه بیندازد... د. تمام وجودم میلرزید ... ناگهان یاد خواب عجیبی افتادم که در پانزده سالگی یعنی دو سال قبل از ازدواجم دیده بودم.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
در تمام سالهای گذشته گاهی آن خواب یادم میآمد، اما ......
.
ناگهان آب خنکی بر سراسر وجودم ریخته شد. حس بسیار عجیبی داشتم. واقعاً احساس کردم صبری بر تمام وجودم نازل شد. آرام گرفتم و برگشتم در ماشین نشستم. وقتی همسرم بعد از ساعتی، با حال خراب به ماشین آمد،
من هیچ چیزی نگفتم. ایشان نگران من بود و فکر میکرد من شوکه شدهام. اما من میخواستم بیایم و خانواده را آماده کنیم و مقدمات مراسم پسر شهیدمان را انجام دهیم؛ پسری که تنها دخترش هفت ماه بعد به دنیا آمد و نامش شد «زینب سادات».
***
مهندس غلامی بالاخره این قطعه را که روزهای فراوان برایش زحمت کشیده بودند به موقع به مدرس رساند تا از کاروان شهادت جا نماند.
از عمق حادثه معلوم بود که بقایای پیکر عدهای از بچههای مدرس برای همیشه در آنجا خواهد ماند و چیزی از آنها به دست نخواهد آمد.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
از بیرون رفقای قدیم حاج حسن داشتند یکیک میرسیدند. عبدالحسین صورت شهید حسن را پوشاند. پیکر از هم پاشیده او را به کمک دوستان و جوانانی که برای فرماندهشان خون گریه میکردند داخل کاور گذاشتند و روی چمنهای سوخته نزدیک ساختمان شهید کاظمی منتقل کردند.
پیکر چند شهید دیگر را هم که نسبتاً سالم بودند، به همان ترتیب آوردند آنجا اما تعداد پیکرهای سالم به عدد انگشتان دست هم نمیرسید. یاران عاشورایی حاج حسن قطعهقطعه و درهم روی خاک مدرس پرپر شد بودند. هرکس از راه میرسید سراغ حاج حسن میرفت.
سردار حاجیزاده، سردار موسوی، هاشم... دوستان زمان جنگ همدیگر را بغل میکردند و بر شهادت حسن و پریشانی جمعشان میگریستند. دم غروب، پیکر حسن مقدم را در آمبولانس گذاشتند و از زمینی دور کردند که برای ابد ذرات تن و خون او و ۳۸ شهید همراهش، در آن باقی ماند.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
برای پیدا کردن و شناختن قطعات باقی مانده از شهدا چندین روز زمان لازم بود و این دردناکترین کار دنیا بود؛ هم برای بچههای مدرس که در آوار آن خانه، در جستجوی برادران و عزیزان خود بودند هم برای خانوادههایی که در روزگار روزمرگی، خانواده شهید شده بودند و هر روز آرزو میکردند نشانی از پیدا شدن تکهای از پیکر عزیزانشان بشنوند.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
برای پیدا کردن و شناختن قطعات باقی مانده از شهدا چندین روز زمان لازم بود و این دردناکترین کار دنیا بود؛ هم برای بچههای مدرس که در آوار آن خانه، در جستجوی برادران و عزیزان خود بودند هم برای خانوادههایی که در روزگار روزمرگی، خانواده شهید شده بودند و هر روز آرزو میکردند نشانی از پیدا شدن تکهای از پیکر عزیزانشان بشنوند.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman