eitaa logo
فاطمیه(ثامن لنجان)
56 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
116 فایل
محتوای کانال مباحث اخلاقی، سیاسی،مناسبت های دینی و سبک زندگی اسلامی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر آنان كہ فصل پرواز را غنيمت شمردند تا بالاتر از عشق پر ڪشيدند و قصہ تلخ زمين‌گير شدن‌ها را از آبے آسمان به نظاره نشستند @fatemie135
۲۸ دی ۱۴۰۰
1⃣ شیعه حقیقی با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق سلام الله علیه روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود» ❤️شهید حمید سیاهکالی❤️ 📚یادت باشد @fatemie135
۲۸ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ دی ۱۴۰۰
❤️🍃خونسرد ✅صبح زود حمید می‌خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم، احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش. هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه؛ حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خونسردی بهم گفت:« آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی‌برم دکتر.» اینقدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم. یه هفته‌ی تموم می‌بردش دکتر. بهم می‌گفت:« دیدی خودتو بی‌خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد!» 🕊🌹شهید حمید باکری 📚منبع: نیمه پنهان ماه، جلد ۱۰، صفحه 26
۲۸ دی ۱۴۰۰
❤️🍃خونسرد ✅صبح زود حمید می‌خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم، احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش. هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه؛ حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خونسردی بهم گفت:« آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی‌برم دکتر.» اینقدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم. یه هفته‌ی تموم می‌بردش دکتر. بهم می‌گفت:« دیدی خودتو بی‌خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد!» 🕊🌹شهید حمید باکری 📚منبع: نیمه پنهان ماه، جلد ۱۰، صفحه 26 @fatemie135
۲۸ دی ۱۴۰۰
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. ●گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم. 🌷 📎منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی @fatemie135
۲۸ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ دی ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ دی ۱۴۰۰