7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها ثوابی بالاتر از هزار رکعت نماز😇
#استاد_مسعود_عالی
https://eitaa.com/fatemyyon
هدایت شده از داستان های عبرت آموز
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دنبال برکتی؟ برو سراغ کوثر پیامبر(ص)
👈 تا دلت بخواد اینجا برکت هست...
#شهید_سلیمانی
✅ سنت ارزنده ی الهی...
وقتی مقابل همسران شهدا، خصوصا همسران شهدای مدافع حرم که اغلب سن و سالشان به دختران سردار میخورد، قرار میگرفت، احساس پدریاش بر هر بعد دیگری از شخصیت او غلبه میکرد. نگرانی برای زنانی که بعد از همسرشان چکار باید بکنند؟
دختری جوان با فرزندان کوچک یا بیفرزند در سنین بیست و چند یا سی و چند ساله همسرش را در حالی از دست میدهد که در اوج خوشبختی بوده و کنار بهترین مخلوقات خدا کیف زندگی مشترکش را میبرده است. هر چند اغلب روزهای کمی کنار هم بودند، اما همانمدت کوتاه روح و قلب او را به تسخیر خود در آورده. حالا با رفتن همسرش چه کسی میتواند جای او را پر کند؟ اصلا چه کسی همه این سالها حواسش به همسران شهدا بوده؟
بگذارید جملهای از حضرت روح الله را یادآوری کنم. وقتی در اوج جنگ یعنی ۲۵ فروردین سال ۱۳۶۱ خطاب به همسران شهدا میفرمایند: «یک نصیحت مخلصانه و پدرانه به بانوانی که جوانند و همسرانشان به لقاءالله پیوسته اند مینمایم که از ازدواج، این سنت ارزنده الهی سر باز نزنند و با ازدواج خود یادگارهایی چون خود، مقاوم و ارزنده به جای گذارند، و به وسوسه بعضی اشخاص بیتوجه به صلاحها و فسادها گوش فرا ندهند و ... »
اما بینی و بین الله چند نهاد و مسئول فرهنگی و اجتماعی به این موضوع مهم توجه داشتند؟ چند نفر مثل حاج قاسم عزیز ما با آن همه مشغله، حواسش به پشت جبهه هم بوده؟
همسر شهید مدافع حرم محمد نریمانی که ازدواج مجدد کرد از واکنش حاج قاسم بعد از فهمیدن این موضوع در خانهشان میگوید: «حاج قاسم تا مرا دید، سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود، متوجه شد ازدواج مجدد کردهام. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند.
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی! خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هرچه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
محمدهادی فرزند شهید، کنارم گوشهای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمدهادی ما چرا نمیآید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند، خیلی غریبی میکند، اما سردار گفتند: «پاشو بیا بابا پیش من، پاشو بیا بابا.» محمدهادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود.
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم و گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم میماند. از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی! خدا برای همدیگر نگهتان دارد. بعد با خوشحالی گفت: «این ظرفیت بالای شما را میرساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید.» از آنها خیلی تشکر کرد.
حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا محمود ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم و گفت: شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر (ص) را انجام دادی، دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی. چند بار با کلمه «دخترم» مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم ای کاش زنده بود و یکبار به خانهام میآمد. حالا احساس میکردم آن روز پدرم آمده خانهام.»
همسر شهید رضا حاجیزاده که زمان شهادت رضا تنها ۲۳ سالش بود با دو فرزند از دیدار با حاج قاسم اینگونه روایت میکند: «حاج قاسم ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند: بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین میخواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب دادم. سردار گفت: گریه نکن! گفتم: نمیتوانم. حاج قاسم رو کردند به مادرشوهرم و گفتند: حاج خانم هوای دختر ما را داری؟ مادرشوهرم گفت: بله دوباره عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمیکردید چه میکردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت میرسند، اینقدر از شهادتشان ناراحت نمیشوم که همسرانشان را میبینم، ناراحتم میکند. حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال میشد و تشویق به این کار میکرد
#https://eitaa.com/fatemyyon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: مهمترین کار حضرت زهرا (س) تبیین بود؛ مداحی اهل بیت(ع)، پیروی از حضرت زهرا(س) در تبیین است
🔹فاطمه زهرا(س) هم حقایق روز را بیان کرد، مسائلی که همان روز پیش آمده بود.
🔹تبیین مسائل روز یک وظیفه بسیار مهم است.
https://eitaa.com/fatemyyon
سلام عشقم خوبی فاطمه، از خدا میخوام خودش بهترین هارو در کمال سلامتی و آرامش خاطر به شما هدیه بده که مارو اینهمه سال کنار هم حفظ کردید .سلام به دوستای مجازی اما مهربون و نابم.
اراستش امشب اشتیاق دوستانم برای خواب دوستمون رو دیدم دلم خواست منم خوابمو بگم .دختر کوچیکم مدرک خی انت پدرشو نشونم داد دوهفته لب به هیچی نزدم و فقط اشک ریختم یه روز که خیلی حالم بد بود از خونه زدم بیرون با خودم گفتم منم میرم مثل خودش میشم تصمیم گرفتم حیانت کنم ...سر کوچه پشیمون شدم از نیتم با دل شکسته به امام حسین گفتم من اینو گفتم اما شما نزار و رفتم توی پارک گریه کردم.شب خواب دیدم توی یک چهار راه توی یک صف که فقط خانوما ایستاده بودن ایستادم.دیدم صف طولانی داره کوتاه تر میشه و داره نوبت من میرسه از یکی پرسیدم این صف چی هست که منم منتظر توی اینجا ایستادم ، گفتن صف خانومای ناسالم و بدکاره ست... اینجا محل کار شون بود وای من چهار ستون بدنم لرزید من کجا اینجا کجا ؟ منو و این کار؟!چی شد سر ازین صف
همه جا خاکستری بود و آسمون و هوا دلگیر ، یه نفر مونده بود بعد نوبت من بود انگار به زمین میخ شده بودم نه میتونستم ازونجا برم نه میتونستم فرار کنم هر چی شماره ی آژانس میگرفتم نمیگرفت التماس میکردم گریه میکردم کمک میخواستم که من به اشتباه اینجام اما کسی نبود کمکم کنه فقط باید ماشین که می رسید سوار میشدی و میرفتی قانونش بود من جام اینجا نبود هر ماشینی که میرسید یکی رو می برد به اجبارو با یه نیروی نامریی ..نوبت من شد دیدم یه تاکسی زرد رنگ رسید دیگه باید میرفتم خیلی ترسبده بودم نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد بهر حال سوار شدم . میترسیدم از زور ترس مچاله نشستم توی ماشین یه نوایی مثل نسیم توی فضای ماشین پیچیده بود که آرامش بخش بود تعجب کردم راننده یه نگاه به من کرد از آینه و گفت دخترم نگران چی هستی شرم کردم چیزی نگفتم دوباره گفت نترس یادته با خودت چی گفتی؟ سر کوچه گفتی یا امام حسین من گفتم اما شما نزار من بدکاره بشم یهویی موندم ایشون از کجا میدونه و یاد حرفم افتادم گفت من همون نداهستم یه آرامش خاصی پیدا کردم دیگه دلهره ی قبلو نداشتم ناراحت نبودم فقط از اینکه امام حسین انقدر قشنگ صدامو شنید و کمکم کرد هاج و واج مونده بودم متحیر شدم از خواب بیدار شدم اما هنوزم که خوابم یادم میاد اشکم سرازیر میشه کاش میشد گناه نکرد و خود امام رو دید نه خوابش رو دلم تنگ ارامشیه که توی اون ماشین داشتم ممنونم که حوصله به خرج دادید وقت گذاشتید و با نگاه ارزشمتدتون مطلبم
https://eitaa.com/fatemyyon
پیامبر خدا صل الله علیه و آله:
من نام دخترم را فاطمه (س) گذاشتم زیرا خدای عزوجل فاطمه (س) و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور داشته است.
https://eitaa.com/fatemyyon