هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 3️⃣3️⃣
زینب هم خیلی دلش می خواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم بود. او آرام نمی نشست، هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.
جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمی گشت.
گاهی وقتها هم شهلا همراهش به آنجا می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت، آنها پیاده می رفتند و پیاده برمی گشتند.
زینب آن سال، سوم راهنمایی بود، ولی شش ماه از سال می گذشت و همه بچه ها از کلاس و درس عقب مانده بودند.
این موضوع خیلی مرا عذاب میداد دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها برای سرزدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می رفتم. از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند، خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند.
یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند آن مرد، هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود، با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که میتوانند به زخمی ها کمک کنند.
یکی از روزهای بهمن ۵۹ یک هواپیمای عراقی، بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد.
مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند، زینب در جامعه معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت. باشنیدن این خبر من سراسیمه به مسجد، سراغ مهران رفتم در حالی که گریه می کردم، در مسجد قدس، منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد صدایم بلند شد و گفتم: مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیر تا روی جنازه خواهرهایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. نمی دانستم چه میگویم. انگار که رجز میخواندم و گریه می کردم...
نفسم بند آمده بود مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت: مامان، نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش را دارم.
با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
شب ها در تاریکی کنار نور فانوس من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم، صدای خمپاره ها قطع نمی شد. مخصوصاً شب ها سر و صدا بیشتربود چندین بار نزدیک خانهٔ ما هم خمپاره خورد با وجود این خطرها راضی به ماندن در خانه مان بودیم. در خانه خودم احساس راحتی و آرامش می کردم راضی بودم همه با هم کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم.
همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می مانديم وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم.
ادامه دارد...
#سبک_زندگی
قیمت هر چیزی که #گران_میشد حاجی قانون گذاشت که ما #نمی_خریم.
هروقت همه مردم تونستن بخرن ما هم میخوریم.👇
اگه گوجه فرنگی نخوریم که نمی میریم. ⬅️شما غذای بدون گوجه درست کن.
حاجی که اینطوری می گفت بیشتر همراهش می شدم
باهم می شستیم حرف میزدیم ببینیم دیگه چی باید نخريم.
حتی از عمد به مغازه ها می رفتیم، قیمت می کردیم و به مغازه دار می گفت⬅️ چون گران هست نمی خرم. ارزون شد میخوریم.
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرمی که برات شهادتش را در آخرین حضورش در پیاده روی #اربعین گرفت!
🕊شادی روح پرفتوح حاج حسین همدانی صلوات
✊۲۳ روز تاحماسه اربعین
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
💢ثواب یتیم نوازی
🔹هر کس یتیمی را سرپرستی کند تا آنکه بی نیاز گردد،خداوند به سبب این کار بهشت را بر او واجب می سازد
💠شهید مدافع وطن #بهنام_امیری
🕊شادی ارواح طیبه شهدای نیروی انتظامی صلوات
💐 #هفته_نیروی_انتظامی گرامی باد
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 4⃣3⃣
اسفندماه مهرداد از جبهه آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را بهش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود او با توپ پر و عصبانی به خانه آمد، آمد که لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند که مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت، شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می گفتند.
مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمی توانست بگوید.
مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود.
اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم، پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم.
مهران دوستی به نام حمید يوسفيان داشت. خانوادهٔ حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند، حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانه ای در اصفهان محلهٔ دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهٔ خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببینید و اگر خوشش آمد خانه ای اجاره کند.
خانوادهٔ حمید، آدمهای با معرفت و مومنی بودند. آن ها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
ادامه دارد...
#شهیدناصرکاظمی
شهید کاظمی به محض ورود تیم بازی آمریکا به استادیوم، پرچم آمریکا رو آتش زد و نترسيد ممکنه چه واکنشی داشته باشن
الان نماینده های مجلس، آقای لاريجاني و ظریف و همطرازهاشون از ترس واکنش و تحریم آمریکا میان لایحه تصویب میکنن.
راستی تروریسم یعنی چی؟
کاش هر نماینده می نوشت. شاید ما اشتباه می کنیم.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 5⃣3⃣
مهران به آبادان برگشت دو ماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده می کردیم.
از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست وشو و آبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم. با همه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد به ما اجازه ماندن نمی دادند.
زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید، گفت: همه دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند.
مینا، که وضع را اینطوری دید و می دانست که اگر کار بالا بکشد، مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می گذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد.
مینا به زینب گفت: مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است.
مامان طاقت دوری تو را ندارد. تازه، تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی. اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی مهران و مهرداد ، من و مهری را هم مجبور می کنند که با شما بیاییم. آن وقت هیچ کدام نمیتوانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصه دوری مارا تحمل کند.
زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول کرد. او باوجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد.
هروقت حرف من وسط می آمد زینب حاضر بود به خاطر من هرچیزی را تحمل کند
مینا به او گفت: مامان به تو احتیاج دارد.
زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد.
از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام بدهد همیشه میگفت: مامان، وقتی که بزرگ شدم تو را خوشبخت می کنم.»
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هردوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند و دوما خیلی مراقب رفتارشان باشند ، مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقب آنها باشد.
ادامه دارد...
🌴 سالگرد شهادت فرمانده تفحص #شهید_مجید_پازوکی گرامی باد
می گفت: این راهیه که باید رفت...چه بهتر که آدم جونشو جایی خرج کنه که به درد بخوره، چه جایی بهتر از پیدا کردن پیکر مطهر شهدا که خیلی خانواده ها خوشحال می شن...داریم می دویم تو منطقه دنبال کاروانی که ازش جا موندیم... کار به کس دیگه ای هم نداریم. #میخوایم_خودمونو_نجات_بدیم چون راهی که مونده خیلی سخته.
مجید در ۱۷ مهر سال ۸۰ به شهادت رسید.
دعای #هر_روز_ماه_صفر به خط #شهید مدافع حرم #روح_الله_قربانی
سال قبل، اولین روز ماه صفر این دستنوشته را در کانال فتح الفتوح در تلگرام گذاشتیم. حاجی که میخواست از در بیرون برود میگفتم بخوان. عکس را برایش فرستادم تا طول روز هم فرصت کرد بخواند.
فقط ۱۰ بار خواند و برای همیشه در پناه خدای حافظ از ما جدا شد.
#مسافر_اربعین
#قربانی_اربعین
#صباغیان
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از کانال رسمی میثم مطیعی
ShabArbaein1393[02].mp3
5.09M
🏴 #روز_شمار_اربعین
🗓 ۱۹ غروب دیگر ...
بازم اربعین کربلایی ها
پیاده میان از دل صحرا ...
👈 ره توشه زائران اربعین حسینی
🔺 بانوای: حاج #میثم_مطیعی
meysammotiee.ir/media/694
#راهیان_کربلا
☑️ @Meysa
اولین سالگرد و پاسداشت مجاهد خستگی ناپذير، راوی دوران دفاع مقدس و ایثارگر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
🌷 خادم الشهداء🌷
خادم حرم
حاج محمد #صباغیان
جمعه ۲۷ مهر ۹۷
ساعت ۱۳ الی ۱۵
سخنرانی حجةالاسلام کرمی
با روایتگری #حاج_حسین_یکتا
معراج شهدای تهران (خ حافظ، انتهای پارک شهر، خ بهشت، کوچه معراج)
همراه با #زیارت_شهدای _گمنام
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با کوه صبر و بصيرت
🔸مادر سه شهید که همزمان با شش فرزند، همسر و یک دامادش، خود نیز در پشت جبهه فعالیت داشت.
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣3⃣
من دوتا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم.
دوباره همه ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم.
چندتا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.
زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چندبار از من پرسید:« مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان برمی گردیم؟ ... مامان، به نظرت چندماه باید دور از آبادان بمانیم؟»
زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالأخره یک روزی به شهر عزیزش بر می گردد.
وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سرِ ما آورده بود!
ادامه دارد...
1_30005703.mp3
7.34M
زائر ز خود برون آی
وقت سفر رسیده ...
#اربعین_تو_را_میخواند
صبا تو خود را به صحن مولا برسان
صدای ما را سلام ما را به کربلا برسان
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣3⃣
از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود.
هر چقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شدند، دلم بیشتر می گرفت.
در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم.
خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت. بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند.
از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به هر طرف می دوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو می خندیدند و با هم شوخی می کردند.
ادامه دارد...