eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
508 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب در مسجد میثم، امامزاده صالح تجریش و گلزار شهدا قطعه شهدای گمنام، ميهمانان ماه خدا میهمان سفره افطاری حاج محمد صباغیان بودند. حاجی! امشب از بالا نگاهی به ما زمينيان کن که دلمان سخت دلتنگ آسمان است. شب های قدر آسمان در کنار شهدا حلاوتش گوارایت باد. دعایمان کن خیلی ها پیام دادند دعا کن دعا دعا سخت محتاجيم بر جاماندگان دعای پرواز را ترنم کن در عاش سعیدا، مات شهیدا. قسم به لحظه پروازت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید راز ۲۱، شهیدی ڪه قبل از همه عملیاتها با آب یخ غسل شهادت میڪرد. و مصادف با مولای متقیان (علیه السلام ) . سردار شهید حاج سید علی 🔹ولادت: 21رمضان 1346 ساری 🔹شهادت: 21رمضان 1367 شلمچه 🔹سن شهادت: 21 سال 🔹مزار شهید: گلزارشهدای ساری شادی روح شهدا و امیرالمومنین صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیام خیرات به نیت شهید صباغیان در شب قدر
مثل باباهایی که نگران نتیجه کنکور دخترشونن،چون میدونن بخشی از آینده‌شون قراره رقم بخوره و همش دعا میکنن بچه شون رشته و دانشگاهی قبول بشه که بخاطر درس راه و گم نکنه و آخرتش خراب نشه... میشه امشب همونقدر نگرانم باشید همونقدر دعااام کنید همونقدر سفارشمو به خدا کنید که بخاطر دنیا آخرتم خراب نشه... میشه امشب که واسه تسلیت به ارباب خدمتشون رسیدید،سفارشمو کنید،بگید توو این یه سال هم مثل سال قبل دست دخترمو بگیرید... میشه امشب پای لحظه به لحظه تقدیرم از خدا بخواید حضور و محبت و توجه پدرانتونو... شدم مثل همون بچه مدرسه ای که واسه خطاهاش پدرشو میبره مدرسه تا ببخشنش... تمام این شبا با اسم و یادتون رفتم در خونه خدا خودمو قایم کردم پشت اسمتون،گفتم خداااا بخاطر پدر شهیدم منو ببخش😭😭😭😭😭 ببخشید که جز شرمندگی چیزی ندارم واستون ببخشید که شدم دردسرتون😭 اگه نبودید انقد دلم آروم نبود... پدرانه دعام کنید الهی که بنویسن توو تقدیرم رفاقت با امام حسین و شما و همه شهدا...
مثل غنچه کنار مزارت جوانه میزنم نکند رهایم کنی به حال خودم که خشک میشوم که پژمرده میشوم..
شب های دعا به کجا پناه می شود برد! دستمان به خادم حسین بن علی می رسد. خادم امام رضا و خادم امام هادی و امام عسگری علیهم السلام، به خادم شهدا، به عبدالزهراء، به مردی از جنس رسیدن دعا کن مهدی موعود برسد. دعا کن در توفیق مان بر جاده انتظار در زمینه سازی ظهور همانطور که در جاده اربعین حاجت گرفتی. بر دعاهایمان دعا کن از سکوت آسمان برهیاهوی زمین.
#پیام 🌹در این آخرین #شب_قدر ، مهمانی از آسمان گمنامی به مسجدمان آمد تا دستان خالی ما را بگیرد و به آسمان گره بزند، باشد که امسال، تقدیرمان طور دیگری رقم بخورد... تقدیری از جنس ظهور و شهادت در رکاب منجی عالم😭 السلام علیکم یا خاصة اولیاء الله و أحبائه السلام علیکم یا انصار دین الله🌹 @fatholfotooh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بخشی از نامه زیبای #ریچل_کوری دختر #شهید #آمریکایی به مادرش... نمیتوانم بی تفاوت باشم ❤️ #فلسطین #اسرائیلی #شهید #انسان #انسانیت #مظلوم #فلسطین #اسرائیل #دختر #دوست_پسر #شادی #درد #بیخبری #بیتفاوتی #نسلکشی 👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید عبدالصمد #امام_پناه مسلمانان دو قبله دارند کعبه برای عبادت قدس برای #شهادت
خواستم به نیابت ازشون گریه کنم واسه امام حسین واسه کویر چشمام،اشک ازشون خواستم بغض چند ساله گذاشتن توو گلوم که هرچی باریدم تمومی نداشت... حالا فک کنید وقتی رزق معنوی یک سال و ازشون خواستم،تا بجاشون خدمت کنم به امام حسین و شهدا چی میدن بهم... چقد خوبه معامله با شهدا برد برد که میگن همینه... الهی که امشب صدای بالحسینمون رسیده باشه به آسمونو،کنار امام حسین اینجوری یادمون کرده باشن:ارباب اینا هرشب جمعه شهدارو یاد میکنن،بخاطر ما دستشو بگیر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده قسمت 1️⃣ فصل اول: هرسال که به فصل بهار نزدیک میشدیم،خانه ی ما حال و هوای دیگری پیدا می کرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و عدس و ماش و رشاد(شاهی)را می کاشتم. وقتی سبزه ها بلند میشدند،دور آن ها را با ربان های رنگی تزئین میکردم و روی طاقچه می گذاشتم. به کمک بچه هایم همه خانه را از بالا تا پایین تمیز میکردیم. فرش ها،پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار، بهاری می شد.بچه هایم در این روزها، بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن، پا به پای من کمک میکردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عالمی داشت. گاهی وقتها میدیدم که بچه هایم ، لباس ها و کفش های نویشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و میخوابیدند. همه این شادی ها باشروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند. اولین شب فرودین ماه سال 1361، بی قرار و نگران در خانه راه میرفتم. چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا میگذشت، اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. او معمولا نمازهایش را به جماعت در مسجد میخواند و همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمیگشت. آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قران به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است. با گذشت چند ساعت، نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچ کس در مسجد نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد ، یعنی زینب کجا رفته است؟ ✍ ادامه دارد...
تو اگر سرباز خدا نشوی، دیگری می شود. #شهادت معطل من و تو نمی ماند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهیدانه زندگی کنیم شهیدان را دوست داشته باشیم آرزويمان شهادت باشد #اهل_عمل_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت 2️⃣ زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابانها مانده باشد! اوباید تا آن ساعت به خانه برمیگشت. مادرم و دختر بزرگترم شهلا، و پسر کوچکم شهرام، در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم. مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند.🍃 شهلا گفت: مامان، باید به خانه خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛ شاید آنها خبری از زینب داشته باشند. آن زمان ، ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه خانواده دارابی رفتیم. سفره هفت سین آنها وسط پذیرایی پهن بود و همه دورهم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی شان بلند بود. خانواده دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت: راحت باشید وخجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاءالله از زینب خبری بگیرید. شهلا به خانه چند نفراز دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری میکردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند. گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. او برای تک تک دوست های زینب، اول توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر میکرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند وآن خبر گم شدن زینب بود.😞 خانم دارابی برای ما چای وشیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد. شهلا گفت:مامان دیگر نمیدانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچکس از زینب خبری ندارد. شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه‌شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یکپا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقتها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند.اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم. حرف های او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد. شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. ✍ادامه دارد... 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا