می دید مادرش هی دور باباش می چرخه ، پرستاری می كنه ، اما از این پرستاری یه خاطره تلخ تو ذهنش موند ، یادش موند ،تو اوج مصیبت پیغمبر..
مادرش یه لبخند زد ، بعدها فهمید این لبخند یه سِری داشت ، آخه پیغمبر به بی بی این جوری وعده داد بود، دخترم گریه نكن ، فراق بین منو تو خیلی طول نمی كشه ، بعد از چند وقت فهمید این خنده چی بوده💔..
یه دفعه دید این بقچه داره جمع می شه یه لحظه خوشحال شد گفت خداروشکر قرار نیست داغ برادرمو ببینم..
یه وقت دید مادر یه پیراهن و رو دست گرفت زینبم این پیرهن رو روز عاشورا به برادت حسین بده💔..