مادرش یه لبخند زد ، بعدها فهمید این لبخند یه سِری داشت ، آخه پیغمبر به بی بی این جوری وعده داد بود، دخترم گریه نكن ، فراق بین منو تو خیلی طول نمی كشه ، بعد از چند وقت فهمید این خنده چی بوده💔..
یه دفعه دید این بقچه داره جمع می شه یه لحظه خوشحال شد گفت خداروشکر قرار نیست داغ برادرمو ببینم..
یه وقت دید مادر یه پیراهن و رو دست گرفت زینبم این پیرهن رو روز عاشورا به برادت حسین بده💔..