یه دفعه دید این بقچه داره جمع می شه یه لحظه خوشحال شد گفت خداروشکر قرار نیست داغ برادرمو ببینم..
یه وقت دید مادر یه پیراهن و رو دست گرفت زینبم این پیرهن رو روز عاشورا به برادت حسین بده💔..
زینب یادش نمیره،داداش عباس امد بره از اتاق بیرون ، بابا صداش زد،بابا تو بمون پسرم..
گفت.. بابا من كه بچه ی زهرا نیستم ، بذار برم ، خجالتم نده ، زینب این خاطره رو یادش می ره مگه،خودش با چشم خودش دید،دست حسین و تو دست عباس گذاشت بابا ، یه روزی می آد ، حسینم و كربلا تنها می ذارن💔..