زینب یادش نمیره،داداش عباس امد بره از اتاق بیرون ، بابا صداش زد،بابا تو بمون پسرم..
گفت.. بابا من كه بچه ی زهرا نیستم ، بذار برم ، خجالتم نده ، زینب این خاطره رو یادش می ره مگه،خودش با چشم خودش دید،دست حسین و تو دست عباس گذاشت بابا ، یه روزی می آد ، حسینم و كربلا تنها می ذارن💔..
داداش بزرگتر هم رفت،با جگر پاره رفت.. اما خدا رو شكر تو این یكی زینب خیلی ندید چه جوری رفت..
اما از خرابه ی شام،برای دختر سه ساله سنگ تموم گذاشت،چرا؟هر جایی رقیه رو زدن ،خودشو انداخت رو این دختر،آخه تو امانت حسینمی💔..