eitaa logo
دختران فیروزه نشان
520 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 مامذهبے‌ها✋🏻 جنس‌پشتِ‌ویترین‌دین‌اسلام‌هستیم جنس‌هاۍخوب‌ پشت‌ویترین‌گذاشتہ‌میشہ تامردم‌براساس‌اون‌وارد‌مغازه‌بشن [ببین‌رفیق‌! جورۍباش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌اسلام‌راغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن...⚠️] ... @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 یک‌سوپرایز جالب برای هدیه دادن 😇 از این پروانه های جالب بسازید و توو جعبه هدیه بذارید که موقع باز شدن پروانه پرواز میکنه و‌خیلی سوپرایز باحالیه👌👌 @Firoozeneshan 💎
『 💎 』 •🦋 . یه وقتایی مداحیای گوشیت تمام چیزیهِ که تو نیاز داری :)♥️ @Firoozeneshan💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『🍃』 ✌️🏻 سخنرانی حضرت آقا این بار به صورت کلیپ😍 حتما ببینید خب؟🙃 کلی به آدم امید درس خوندن میده😁 انگار خیلی دوستون دارن☺️👆🏻🤩 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و دیگر هیچ نمی فهمم. وقتی به خود می آیم، حس می کنم که چیزی روی صورتم کشیده می شود. دست مصطفی است که به قصد بیدار کردنم روی صورتم نشسته است. - لیلاجان ! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب... سیر نیستم؛ اما خواب را ترجیح می دهم. - رفتم از همسایه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم. چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام ؟! چه قدر شک و تردید ریشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گیرد و هم زمانش قطرۂ اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد. - لیلی من! چند لقمه بخور. لجوجانه لقمه را نمی گیرم. سینی را کنار می زند و جلو می آید. هر قطره اشکم که می خواهد بیفتد با دستش از مژه می گیرد. - لیلا از زندگیت می رم بیرون تا ان قدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم این طور بشه! نفس عمیقی می کشد، سرش را بالا می گیرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد: - من... من... اصلا طاقت ناراحتی تورو ندارم. اشکات برام از آتیش سوزاننده تره. لیلاجان... بغض صدایش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خیس اشک است. از خودم بدم می آید. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوایم می کند: - من... من... که حرفی نزدم. - خب مصطفی هم مثل تو. - اما شیرین... - مرده شور شیرین را ببرند. مثل شیطون عمل می کنه. فقط همه چیز را به هم می ریزه. شیطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشیده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسیر درست نشون داده؟ دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آید تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گوید: - صورتت رو بشور، شاید حالت عوض بشه. قدیم زن ها برای مردهایشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ریختند، حالا مصطفی چه نقشی ایفا می کند؟ مهم آرامش گری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقدیم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد. دستانم را از زیر لحاف بیرون می آورم و کاسه ی عطش می کنم. آب از زیر انگشتانم توی تشت می ریزد و تمام می شود. دیر بجنبی زندگی همین طور از دستت می رود. می بینی هیچ برایت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه ی دستم را پر می کند. - عزیزم ... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. لیلاجان! صورتم را می شویم. از ترس اینکه مصطفی نشوید. چند بار آب می ریزد و صورتم را می شویم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بیندازم و حالی دیگر پیدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود. - کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم. - خرابی حالت، از درون ويرانته. دری قیمتی داری از دست می دی که آن قدر خرابی؟ - خوشی زندگی قیمتی نیست؟ - اون که قیمت بردار نیست. مگرنشنیدی ارزش چند چیز را قبل از چند چیز بدان: سلامتی قبل از مریضی؛ خوشی قبل از گرفتاری... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
- من قدر ندانستم؟ - نه، خیلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی دیدی خوبی هایی که داشتی. بد هم نیست. تلنگرنیازه. والا موج دنیا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه. - موج دنیا همه رو می بره یا من استثنام؟ - مطمئن باش هیچ آدمی نیست که سختی نداشته باشه. حتی اوناییی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ی دیگران رودنبال خودشون می کشن... - لیلاجان! خانمم! تازه متوجه موقعیتم می شوم. - فکر کنم از صبح چیزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی. چند لقمه از دستش می گیرم؛ اما دیگرنه معده ام می کشد نه میلم. قبول می کند وسینی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چیزی نخورده باشد. این را از لبان سفید و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برایش. سینی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد. - شما هم بخور. لبخندی می زند. لقمه می پیچم ونمی گیرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل دریاچه موج دارد و سرریز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگرعلی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر... دستم را می گیرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگیرم. - من نمی تونم بخورم لیلاجان! معده ام آتش فشانه . شهر را دنبالت گشتم. تمام فكرم این بود که با چه حال و روزی در به در شدی. سینی را برمی دارد و می رود. طول می کشد تا بیاید. خودش را آرام کرده است مقنعه را از سرم برمی دارد. -سعی کن امشب را راحت بخوابی !صبح صحبت می کنیم . می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لا يسمون فيها لغوا ولا تاثیما. الا قیلا سلاما سلاما... در آرزوی رویایی دنیایی که همه چیزش به سلامت شادابی است و هیچ حرف مزخرفی در آن نیست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم. ○ مصطفی یا اصلا نخوابیده یا نیمه شب پرگریه ای داشته است. این را چشمان قرمزش فریاد می زند. نماز صبح که می خوانم آن قدر امواج منفی افکار، اذیتم می کند که به حیاط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنیای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ یا باید فریاد بزنم، یا فرار کنم. برمی گردم به اتاق پیش مصطفی. کنار سفره ی دنیا می نشینم. لقمه می گیرد برایم. نمی خورم تا بخورد. مثل دیوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نیست نمی توانم قضاوتش نکنم. چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اینجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کم رنگ می ریزد و می آورد. کنار کرسی می نشینم و لحاف را روی پاهایم می کشم. با لیوان چایم مشغول می شوم. سکوت پرگفت وگو و منتظر را می شکند: - سه سال پیش بود که یه روز شیرین زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگیرم. مکث می کند و کمی از چایش می خورد. - من یکی دو سال بود که کمتر خونه ی خاله مهین می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتارهای شیرین، خیلی خالی از حرف نیست. یه سری پیام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم بیرون با پسرهای غریبه دیده بودمش. دلم نمی خواست که درگیرش بشم. صبر کردم تا پدر بیایند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بیرون و کسی نیست. خدا می دونه که نمی دونستم شیرین تنهاست. سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد. - زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شیرین اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می اد. حالا صدایش تحلیل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. هرچه می کنم تارهای صوتی ام تکان نمی خورند، یخ زده اند. سکوت بهترین حرف است. صورت مصطفی بر افروخته و لب هایش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد. - برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هایش، از محبتش. چرت و پرت می گفت. نفسم مکث می کند. - لیلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می دیدم که از روی ضعف درونش این کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعد، مجبور شدم مادر رو در جریان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتیجه اش شد لجبازی شیرین با خودش و زندگیش. چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پراز اخمش می دوزم؛ یعنی باید باور کنم یا دارد یک افسانه تعریف می کند. - فقط ته دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از این مخمصه رها بشم. می دونی لیلا نذرهای عمری کردم. یک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هرچی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فریاد زدم، فایده نکرد. دیگه داشتم به این فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بیرون. دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد یخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غریبی در عالم به پا شده است. - ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حرمت شکنی ها هم نیستم. برای حریمی که خدا تعیین کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حریم هات دفاع می کنم. نفسی می کشد: - با وعده راضیش کردم. وعده ی این که فکر کنم تا هفته بعد. با حرف این که اگر می خواد من به قضیه ی ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم . اومدم بیرون. یه راست رفتم ترمینال و با همون حالم رفتم پیش امام رضا علیه السلام . اون عکس ها هم که نشونت داده کنارتختش من ایستادم برای همون روز کذاییه. خدا شاهده که من خطایی نکردم. فقط غفلت کردم. این که آن قدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زیر نظر داره. توی عروسی ها حتى با یکی احوال پرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هایی که دیروز دیدی خیلی هاش فوتوشاپه. حرف هایی که پریشب زد یا برات نوشته فقط تفکرات و خیالاتشه والا من هیچ وقت، هیچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های... خدایا من از کجا باید بفهمم مصطفی راست می گوید یا شیرین، عکس ها صادق اند یا حرفها؟ - اون عکس هایی که توی اردوی دانشجویی انداخته مثلا با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلا یک بار هم اردوی مختلط دانشجویی نرفتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭