eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتنِ یک نفر ، مثل نقلِ مکان کردن به یه خونه ست ... اولش عاشقِ همه یِ چیزهایی میشی که برات تازگی دارن . هر روز صبح از اینکه میبینی این همه چیز بهت تعلق داره حِیرانی . بعد به مرورِ زمان ، دیوارها فرسوده میشن . چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده میشن و میفهمی که عشقت به اون خونه به خاطرِ کمالش نیست ! بلکه به خاطرِ عیب و نقص هاشه . تمامِ سوراخ سُنبه هاش رو یاد میگیری . یاد میگیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده ، کلید تویِ قفل گیر نکنه . یا دَرِ کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه . اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مالِ آدم میکنن ... 👈به ❤️بپیوندید👇 📚 @asheqaneh_arefaneh☄ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#صبحونه /💚/ این‌قصه ‌از حوالے دریـ🌊ـا شروع‌ شد با تـاروپود چـادر زهـرا شروع‌شد 😔☝️ خورشیـ☀️ـد سرزد و سـفـرما به ‌ڪربــ❣ـلا با یڪ #سلام صبـ⛅️ـح به ‌مـولا شـروع ‌شد /💚/ #صبـحتون_حسـینـے💐 @asheqaneh_aerfaneh🏴
به سینه هر که تمنای کربلا دارد! همیشه در دل خود روضه ای به پا دارد! کسی که عشق تو دارد دگر چه کم دارد! بدون عشق تو عالم کجا بها دارد! السلام علیک یا ثارالله  @asheqaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝💖💝💖💝 💝💖💝💖 💝💖💝 💝💖 💝 ‌ ❤️ ۳۱ نویسنده: ته دلم خالی شد ترسیدم.. صدای جیغ ندا و "یا فاطمه زهرا " گفتن های حامد هول و ولایی انداخت تو دلم ترسی انداخت تو دلم ترسی از جنس رها شدن قبل از اینکه خودم سُر بخورم دلم تا عمق پرتگاه سُر خورد و شکست.. تا دم پرتگاه ، تا دم مرگ لبه پرتگاه و انتخاب مرگ یا زندگی ای که برا ادامه دادنش باید قوی میبودم.. معلق رو هوا بودم و دوتا دستام روی سنگ و اینکه رهاش میکردم زنده موندنم باخدا بود.. اصلا فکرشو نمیکردم رها پارسا الان بخواد اینجوری با مرگ دست و پنجه بزنه همیشه همین "فکرشو نمیکردما " زندگیو به کامم تلخ میکرد... همه به ذهن خسته ام هجوم اورده بود.. همه اتفاقا.. حامد و ندا تلاش میکردن تا بتونن نجاتم بدن.. بغض مردونه ای حامد شکسته شد و با گریه صدام میزد.. +رهااا،ول نکنیاا..مرگ حامد ول نکن تحمل کن خودم نجاتت میدم دستام داشت درد میگرفت..سختیه سنگا و لبه های تیز سنگا تحملو ازم میگرفتن دستِ راستم زخم شده بود ولی باز ابرو خم نکردم.. چون میدونسم نباید به "درد" رو داد... تلقین اینکه در بدترین و دردناک ترین شرایط بگی: نه! چیزی نیست، کار هرکسی نبود.. پوست کلفت میخواست اونم چه پوست کلفتی.. صدای مبهم حامد و هق هق های ندا به گوشم میرسید دووم نیاوردم بیش از این ادامه دادنو احساس کردم دستم رها شد ولی هنوز نیوفتادم جرقه امیدی تو دلم زده شد من چرا نمے افتم؟ داشت مهر پایان میخورد به این زندگی چشمای مهربون راحیل و مهرادم اومد جلو چشام خنده هاشون.. گریه هاشون.. بهونه گرفتنا.. قطره های اشک یکی سریع تر از یکی دیگه سُر میخورد رو گونه هام روسریم پرت شد پایین و موهام از بادی که میزد متحرک بودن.. 💌] .. کپی ممنوع🚫 @asheqaneh_arefaneh 💙••
🌷 🌷 قسمت این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶 نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ... - آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ... گریه ام گرفت ...😭🙏 به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ... می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ... سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...😣😞 _حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ... سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... _چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ... قرآن📖 رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ... ✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨ از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما از اون ... برای می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... 💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمای🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ... - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ... نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ... - نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ... دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ... - من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ... اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ... - فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ... هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، ... بود ... بود ... بود ... خدا بودن ... بودن ... صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن... - سینا ... بچه ها ... این نمیاد ... ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ... برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ... - هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ... دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ... - بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ... به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🕊 قربان اشک دیده و این دُر فشانیت  ای جان فدای محنت و رنج نهانیت  از لحن دلنشین تو قلبم گرفته شد  دیگر نماند صبرم از این نغمه خوانیت  @asheqaneh_arefaneh
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻣﯿﺸود "ﺩﻝ "ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﺸود "جدایی " انداخت میشود آتش زد با "زبان" میشود آتش را خاموش کرد لحظه ای که شروع میکنیم به حرف زدن حواسمان به زبانمان باشد... 👈به ❤️بپیوندید👇 📚 @asheqaneh_arefaneh جملات☄ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#فاضل_نظری سیلی هم‌صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره‌ام هر قدر بی مهری کنی می‌ایستم @asheqaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ۳۲ نویسنده: تو همین حال و هوا بودم که +رها دستمو ول نکن بیا بالا.. حامد بود که افکارمو بهم زد خنده ی تلخی زدم ولی برام شیرین بود شیرین بود که حامدم نجاتم داد شیرین بود که رهام نکرد.. من اونو نجات دادم اینم منو چه شیرین بود حساب بےحساب شدنمون.. دستشو محکم گرفتم و تلاش میکردم برم بالا.. پامو رو سنگای بزرگ میزاشتم برا بالا رفتن ندا هم دل تو دلش نبود دستم تو دستای حامد بود این ول نکردن و فشار محکم ثانیه به ثانیه اش به دستام توهمون دره ی پرتگاه هم دلمو آروم کرد حتی درد زخم دستمو یادم رفته بود.. پامو گذاشتم رو اخرین سنگو رسیدم بالا قبل اینکه اجازه بده تو بغلش فرو رفتم و آرامش بود و آرامش... هنوز اشک میریخت و منم اشم میریختم دستاشو که از زخم دست من رنگ خون گرفته بود قاب صورتم کرد سریع دستاشو گرفتم +خداروشکر که دارمت -حامد من خوبم آروم باش نگاهش به سَر بے روسریم افتاد دستمو کشید و برد سمت ماشین از داخل کیفم دنبال یچی میگشت +حامد دنبال چی میگردی؟؟ -یه لحظه صبر کن الان متوجه میشی.. بعد کلی گشتن یه مقنعه در اورد که برا لباس فرم بیمارستانم بود خنده ای از ته دل زدم به این کارش که گفت: +به چی میخندی؟! خندمو خوردم و گفتم: -هیچی هیچی..شما کارتو برس.. فکر کردم بخواد بندازه رو سرم دوباره گفتم: +ببینم اصلا بلدی مقنعه سرم کنی در کمال تعجب دیدم پاره‌ش کرد با دستاش... چشام چهارتا شد -چییکار میکنییی حااامد..الان من چی سر کنم.. حس اینکه یچیزی رو سرم قرار گرفت باعث شد سرمو بچرخونم، ندا بود.. +یه روسری اضافه داشتم..بیا سرت کن.. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم ندا.. چشامو دادم به کارای حامد.. دستمو گرفت تو دستاش و به زخم نگاهی کرد و زیر لب گفت: +نگاه کن چیکار کرده با خودش.. پارچه ای که مقنعه ام بود و تو دستاش گرفت و دستمو بست... نگاه مهربونم براش بس بود اونم مهربون نگام کرد نگاه هردومون بهم گره خورد ندا برا عوض شدن جو رو صندلی جلو که نشسته بود دستشو برد سمت بوق و بوق طولانی ای زد که کلا از این حس خارج شدیم.. منو حامد باهم کلافه ازاین کار ندا گفتیم: "ای باباا" که بعدش هر سه خندیدیم هرسه تامون نشستیم تو ماشین.. حامد دنبال پالتوش میگشت یادم اومد پرت شده بود پالتوش بدون اینکه حرفی بزنه گفتم: -حامد...ممم..چیزه.. +جانم بگو -یادت رفته پالتوتو دادی به من؟ +مردونه خندید و گفت: -نه رهای من..یه کوچولو میخواستم اذیتت کنم دوباره خندید،چشمکی زد و گفت: +تا باشه از این پرت شدنا... 💌] .. |ڪپے ممنوع🚫 💙••@asheqaneh_arefaneh