#تنهایی_حامد
چـگونه ميشود با تو بـگو يم ؟
نشسته بغضي در عمقِ گلويم
كدامين درد را فــــــرياد باشـم ؟
كه در من هست بيش از تارِ مويم
- ابراهیم محسن روشنی
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که بازیچه ی منطق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
🍁 @asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وسوم
کفش های بزرگ تر
خبری از ابالفضل نبود ...
وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ...
رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ...
- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...
تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...
-آقای فضلی اینجان ...
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ...
حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ...
- آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وچهارم
چهارمین نفر
نفسم بند اومد ...
همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...
می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ...
محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم #فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ...
و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...
در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، #مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...
وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ...
نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ...
از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ...
دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...
تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ...
با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🍃💓🍃💓🍃💓🍃
🍃💓🍃💓🍃💓
🍃💓🍃💓🍃
🍃💓🍃💓
🍃💓🍃
🍃💓
🍃
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۷
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
با این حرفم حس کردم گونه هام سرخ شد..
دستمو گذاشتم رو صورتم
بدجوری محکم زده بود تو صورتم..
بلند شدو اتاقو متر میکرد و دستش و لای موهاش فرو میکرد..
هم عصبی بود هم ناراحت
+رها دیگه تکرار نکنم.. باید این کارو انجام بدی
نمیشه که قید همه چیو بزنی..
حرف آماده داشتم برای زدن،که نیاز به حلاجی کردن تو ذهنم نبود..
-حامد چرا نمیفهمی
من برای تو،برای اینکه آسایش داشته باشم
برای خانوادم قیدشو زدم
حامد درکم کن..
توروخدا درکم کن
نمیفهمم کاراتو..بهم بگو چته
مال و اموال میخوای؟ کم داری؟ خودم بهت میدم..دیگه اینکارات برای چیه..
من از جونم سیر نشدم..
+هیس!!هیچ میفهمی چی میگی؟!هاان؟
بسه دیگه نمیخوام بشنوم..دیگه ادامه نده
تا الان کلی دیر شده
منتظرت نمونم
میای بیرون میریم..
برای هزارمین بار آه کشیدم
از ته دل...
درک نمیکردم دلیل رفتارای حامدو
دیگ خسته شدم از خسته نشدن..از ایستادگی..از لجبازی..
میرم..من میرم..یا میمیرم یا زنده در میام..
امیدی به زنده بیرون اومدن نداشتم
با هر قدمم انگار دارم گور خودمو میکنم..
نگاهی به خودم تو آیینه قدی میندازم..
میرم جلوش و دست میزارم کنار لبم که حالا یه زخم کوچیک سرباز کرده بود..
بغضِ تو گلومو قورت میدم و میرم بیرون..
ندا لبخند غم انگیزی رو صورتش بود..
جوابشو با بغض و لبخند دادم..
این تضادو دوست نداشتم..
ندا هم قرار بود باهامون بیاد
اونطوری که خودش میگفت..
چشمم به راحیل و مهراد افتاد..
داشتن باهم بازی میکردن
بازهم باید میسپردم دست مهری
مهری چشماشو روی هم بست به معنی اینکه "مطمئن باش" یا "نگرانشون نباش، من هستم! "
سوار شدیم و مهری خانوم پشتمون آب ریخت...
نمیدونستم از این خدافظی دلگیر باشم یا اومیدوار..
هنو نرسیده بودیم و هزار جور فکر و خیال به ذهنِ خستم خطور میکرد..
یاد حرفای اون شبم و واگنش حامد و حرفای ندا اوفتادم..
همون شب...
از بیمارستان هم مرخصی گرفته بودم..
" -حامد من قید هرچی مال و اموالِ میزنم!
حالا اینبار حامد به سرفه افتاده بود
+یعنـی چی؟!
تسلیم شدن رو انتخاب کردی؟
تصمیمت اینه؟!
با قاطعیت گفتم:
-اره، من تصمیم خودمو گرفتم..
+نـه!
ندا هم سکوت رو کنار گذاشت و به حرف اومد..
انتظار داشتم باهام باشه.. اما نه!
+رها چی داری میگی!!
نباید اینکارو کنی..
-پس میگی چیکار کنم ندا
وایستم تماشا کنم با تهدیداشون دارن چی به سرت میارن؟!
چرا اصلا سکوت نکردن؟
مگ من خبر داشتم هنوز مال و اموالی مونده؟!
میدونستن اگه سکوت کنن من از یجایی بو میبرم!!
اینجـا ذهنیتمو رو کردم..
-تازه من به دکترحسینی مشکوکم ندا
مشکوووک
با چشای گرد شده گفت:
+چیی؟!
-همین که شنیدی! مشکوکم!
هیچ فکر کردی چطور اون دختـر سر راهت پیداش شد؟!
آدرس بیمارستان رو از کجا پیدا کرد؟
من مطمئنم حسینی دخیله..
حالا ببین کی گفتم..
حامد که تا الان به حرفام گوش میکرد
گفت:
+این راهش نیست رها...
💌] #ادامـهدارد..
ڪپے ممنوع🚫
💗💓💗💓💗💓💗💓💗
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
💗💓💗💓💗💓💗💓💗
#بی_معرفتی
من همان پسرک غم زده ی دیروزم
من همان کودک بی تاب برای بودن
که دلش رادراندوه به زنجیرکشید
وبه اندازه ی دل رنج کشید
وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید
@asheqaneh_arefaneh
#بی_معرفتی
چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟
@asheqaneh_arefaneh