eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💓❣💓❣💓❣ ❣💓❣💓❣💓 ❣💓❣💓❣ ❣💓❣💓 ❣💓❣ ❣💓 ❣ ‌ ❤️ ۳۶ نویسنده: 📚 داشتم به این اجبار تن میدادم... نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه پا رو دلم گذاشتم.. به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم +رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟! -برسم که چی بشه ندا هان؟! میفهمی چی میگی؟! دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها... اومد نشست کنارم: +این چه حرفیه خواهری.. ما از تو بدتریم.. به چهره ی خونسردم نگاه نکن.. این حرفه تو میزنی؟! یکم قوی باش خودتو نباز این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد.. +هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟! اره خودمو نبازم،قوی باشم.. تا کی؟! حـامد که عین... از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم... یعنی شنید حرفامو؟! چیزی هم نگفته بودم... ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون... از جدیت حامد ترسیدم.. حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست سرم پایین بود دلم نمیخواست نگاش کنم ازش دلخور بودم چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا.. +عین چی؟! عین چی هاان؟ چشامو بستم اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم.. بدجوری کفری بودم از دستش چیکار میکردم؟! +ببین منو! گوش نکردم به حرفش.. با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد.. اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست.. +هاا چیه!! چیکارم داری منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم، من میترسم،داری میبری تو دهن شیر.. دیگه منو نمیبینی.. ترس تو چشامو نمیبینی صدامو نمیشنوی کور و کر شدی با عصبانیت خشمشو خورد.. باید خالی میشدم حرفامو میزدم به هر قیمتی.. داد زد: +رهاا،ساکت شو اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم... دستمو گرفت تو دستاش که سریع دستامو از تو دستاش در اوردم.. به این واگنشم یکه خورد.. -پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی.. 💌] .. |ڪپے ممنوع🚫 @asheqaneh_arefaneh 💙••
به گفتن نيست، هميشه چشمای آدم همه‌ی ناگفته‌ها رو داد می‌زنن. فقط كافيه چند ثانيه بهشون خيره بشی. من فكر می‌كنم اگر كسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه، به زبون هم بياری متوجه نمی‌شه. بعضی حرفا رو نبايد گفت. بعضی حرفا رو نبايد شنيد. بعضي حرفا رو بايد سير تماشا كرد... چشمای آدم، دروغ نمی‌گن... 🍃💕Join👫👇💔 💞 @asheqaneh_arefaneh
#صائب_تبریزی @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🕊 من همین یک نفرم، در دلم امّا انگار صدنفر مثلِ من از رفتنِ تو غمگینند رفته ای خاطره هایت شده آیینه ی دق عکس های تو فقط دردِ مرا تسکینند بی خبر ماندنم از تو کمرم را خم کرد گوش های من از این بی خبری سنگینند گیسُوانِ تو قلمکاری دستانِ خداست آیه هایی که پُر از وَالْقَلَم و یاسینند فصل ها را چه قَدَر خوب به هم ریخته اند خنده های تو که یادآور فروردینند ‌💚 @ashehaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شاعر نشدی وگرنه می‌فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است ‌💚 @asheqaneh_arefaneh
🕊 تو خم شدی گلی تو را بوئید تواضعت را دوست دارم.. ‌💚 @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... ❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه ☕️حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه ... با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃 پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...😵 اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب😳 به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...😁 یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم 😁و سریع یه مشت برف از روی زمین❄️ برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😠 و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😠 گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...😜😁 الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...😄 از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh