eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی " عشق " "عشق " یعنی حس خوبِ "زندگی " "زندگی" یعنی🌹 زیباترین هدیه خدا... .. @asheqaneh_arefaneh
روزتویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذارمرا @asheqaneh_arefaneh
چه درديست؟! خب قَدرش را همين حالا بدانيد چند ماهِ ديگر... چند سالِ ديگر... ميخواهيد حسرتِ همين آدمى كه كنارتان هست را بخوريد! آدمى كه الان برايتان ميميرد شايد سالها بعد حتى اسمتان را هم به ياد نياورد. زمان احساسِ آدمها را تغيير ميدهد ! @asheqaneh_arefaneh
از چرخـــــش روزگــــار،دگــــر سيــــــــــــرشــــدم از روز و شـبـــــم خسـتـــــــه و دلــگيــــــر شـــــدم مـــــرگ هـــــم نمیـــــگیــــــرد ســـــراغــــــی از مــــا بــــه خيـــــالـــــش که جــــوانم،به خــــدا پـيـــــر شــــدم @asheqaneh_arefaneh
می خواهم نباشم کاش سرم را بردارم و برای یک هفته در گنجه ای بگذارم و قفل کنم! در تاریکی یک گنجه خالی و روی شانه هایم در جای خالی سرم چناری بکارم و برای یک هفته در سایه اش آرام بگیرم @asheqaneh_arefaneh
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم @asheqaneh_arefaneh
تنهایی گوشه ای در این شهر مچاله شدم در خودم لرزم از سرما نیست از تنهایی ام می ترسم ... @asheqaneh_arefaneh
برای بعضی از دردها نه میتوان گریه کرد نه میتوان فریاد زد برای بعضی دردها فقط میتوان نگاه کرد لبخند زد و بی صدا شکست... @asheqaneh_arefaneh
پرازاشکم ولی میخندم به سختی به قول فروغ که میگفت: شهامت میخواهدسردباشی وگرم بخندی! @asheqaneh_arefaneh
💠 #چله_نوکری ⏮ #روز_یازدهم 🔹کاش مي شد در ميان لحظه ها، 🔸لحظه ديدار را نزديک کرد. #چله_نوکری_یازدهم @asheqaneh_arefaneh ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (غــروب شــلـمـچــہ) اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... . جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... . 💥پــایــان😔 منتظر رمان جدید تا فردا باشید😍 ✍شهید سید طاها ایمانی @asheqaneh_arefaneh