صبح یعنی " عشق "
"عشق " یعنی
حس خوبِ "زندگی "
"زندگی" یعنی🌹
زیباترین هدیه خدا...
#سلام_صبحتون_بخیر_و_شادی..
@asheqaneh_arefaneh
روزتویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذارمرا
#مولانا
@asheqaneh_arefaneh
چه درديست؟!
خب قَدرش را همين حالا بدانيد
چند ماهِ ديگر...
چند سالِ ديگر...
ميخواهيد حسرتِ همين آدمى كه كنارتان هست را بخوريد!
آدمى كه الان برايتان ميميرد شايد سالها بعد حتى اسمتان را هم به ياد نياورد.
زمان احساسِ آدمها را تغيير ميدهد !
@asheqaneh_arefaneh
از چرخـــــش روزگــــار،دگــــر سيــــــــــــرشــــدم
از روز و شـبـــــم خسـتـــــــه و دلــگيــــــر شـــــدم
مـــــرگ هـــــم نمیـــــگیــــــرد ســـــراغــــــی از مــــا
بــــه خيـــــالـــــش که جــــوانم،به خــــدا پـيـــــر شــــدم
@asheqaneh_arefaneh
می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته
در گنجه ای بگذارم و قفل کنم!
در تاریکی یک گنجه خالی
و روی شانه هایم در جای خالی سرم چناری بکارم
و برای یک هفته در سایه اش آرام بگیرم
@asheqaneh_arefaneh
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
@asheqaneh_arefaneh
تنهایی
گوشه ای در این شهر
مچاله شدم در خودم
لرزم از سرما نیست از تنهایی ام می ترسم ...
@asheqaneh_arefaneh
برای بعضی از دردها نه میتوان گریه کرد
نه میتوان فریاد زد
برای بعضی دردها
فقط میتوان نگاه کرد
لبخند زد و بی صدا شکست...
@asheqaneh_arefaneh
پرازاشکم ولی میخندم به سختی
به قول فروغ که میگفت:
شهامت میخواهدسردباشی وگرم بخندی!
@asheqaneh_arefaneh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_بــیــســتودوم
(غــروب شــلـمـچــہ)
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
💥پــایــان😔
منتظر رمان جدید تا فردا باشید😍
✍شهید سید طاها ایمانی
@asheqaneh_arefaneh