eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 قسمت ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... 😨تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام😄 رو گرفتم ... _وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... _کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... 😂😃آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... _خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم😂 ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...😄 ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... _آقا مهران ... برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ ... نه ... دادگاه داشتن ... بیشتر از قبل بهم ریخت ... _چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... هیچی ... و رفت ... متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... _تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... _حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... _نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
◢ ▇ ◣ ◢ ▇ ◣ ▇ ▇ ▇ ◣ ◢ ▇ ▇ ▇ ◥ ▇ ▇ ▇ ▇ ▇ ▇ ◤ ◥ ▇ ▇ ▇ ▇ ◤ ◥ ▇ ▇ ◤ ◥◤ ⇍فقط میداند که چه دوستــت❥ دارم هایی؛ چه دلم برایت تنگ شده هایی؛ چه شب بخیر هایی زیرِ آوارِ غـــرورِ لعنتی مان مانده، و ما عینِ خیالمان هم نیست که طرف مقابلمان در انتظارِ همین حرف های ساده زیر آوار جـــــان میکَنــــد ... ⇛ ☞❥😔 ◦◦●◉✿❈✾💛✾❈✿◉●◦◦ 💔 @asheqaneh_arefaneh💔 ◦◦●◉✿❈✾💝✾❈✿◉●◦◦
از خدا پرسیدند عزیزترین بندگان نزد تو چه کسانی هستند؟ خداوند گفت آنها که میتوانند تلافی کنند اما به خاطر من میبخشند . . . ‌‌ 👈به ❤️بپیوندید👇 📚 @asheqaneh_arefaneh 🍀🍂🍁🌾🌿🌴🌱🌿
مــن همه ی حرف هایی که پشت سرت بود را به جـــان خریدم و تـــو همه ی من را  به یک حــرف فروختـــی @asheqaneh_arefaneh
تو سکوت میکنی و فریاد زمانم را نمی شنوی ! یک روز …. من سکوت خواهم کرد ؛ و تو آن روز …. برای اولین بار مفهوم “دیر شدن ” را خواهی فهمید … @asheqaneh_arefaneh
💠 💕گفتم چه زمان دستم به دست یار رسد 💕گفتا آن زمانی که ز گناه پاک شوی @asheqaneh_arefaneh ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 ‌ 💎 ۱۱ نویسنـده: ☺️ قدم های ارومم روی خاکریزه ها تنها صدایی بود که سکوت اونجارو بهم میزد متولی امامزاده کجاست پس؟! سوسوی چراغای امام زاده از دور هم معلوم بود هوا چقدد سردهه لرز کرده بودم😓 تنها کاری که میتونسم بکنم این بود که خودمو بغل کنم😶 دندونام ناخوداگاه روی هم میلغزیدن هنوز نزدیک امامزاده نشدم و داشتم راه هزاربار رفته رو طی میکردم! تو تاریکی مشخص نبود کی اونجا ایستادس ولی احساس کردم یکی اونجا منو زیر نظر داره سنگینی نگاهشو حس میکردم یکم که نه! ترس کل وجودمو پر کرده بود.. ولی ترسم از به خطر افتادنــِ جونم نبود یه ترس که نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت! چشمم به نور لمپایی خورد که دستش بود همین باعث شد ببینم کیه که داره نگام میکنه و روبرومه! تپش های قلبمو حس کرده بودم اِاِاِ این که حاج رحیمِ خودمونه😅 حاج رحیم متولی اونجا بود تک و تنها بود دلم بخاریه کنج اتاقشو میخواست! انگار منو نشناخت تو اون تاریکی -سلام حاج رحیم، +رها تویی؟ دخترم؟ اینجا چیکار میکنی چرا تنها اومدی -حاج رحیم میگما،من سردمه میزاری اول بیام تو؟ حاج رحیم که دستپاچه شده بود سریع گفت: بیا،بیا تو دخترم،بیا تو گرم بشی -ممنونم رفتم و اون گوشه چسبیدم به بخاری چه حال و هوای خوبی داشت.. حاج رحیم یه پیرمرد تقریبا ۶۰ ساله با موهای گندمی که جلوی موهاش تک و توک سفید شده بودن و با چهره ی جاافتاده و مردونه اینقد که اینجا اومدم و رفتم، منو میشناسه! اولین بار وقتی دیدمش تو امامزاده بود حالش بد بود و اهالی محل داشتن داروهاشو میدادن که خودم به عنوان دکتر رفتم جلو و اولین بار منو به عنوان یه دکتر دیده بود!! زبونش زبونِ محلی بود ولی بامن عادی حرف میزد! .. اومد کنارم نشست و پتوی مرتب شده ای که کنارش بود و باز کرد و داد روم! همزمان گفت: +سرما نخوری دختر،یخ کردی ابرویی بالا دادم و گفتم: نه بابا که نگاه پدرانش باز بغض چندین سالمو زنده کرد! نگاه پدرم! نگاهای حاج رحیم ، نگاهای بابام بهم بود! با حرفی که زد به فکرو ذهنم خاتمه دادم: +اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟ -حاج رحیم؟! -من آدم بدیم؟؟ +نه دخترم این چه حرفیه -پس اینهمه مشکل که میگن امتحانِ خداست چیه +امتحان که فقط،برای آدم بدا نیست گل دختر سکوت کردم تا حرف بزنه! حرفاش بوی بابامو میداد - ادم خوبا امتحان بیشتر و سنگین تری دارن خدا اونارو هم امتحان میکنه بقول یه شهید بزرگوار "امتحان فقط مخصوص بنده های بد نیست مال همه ی ادماست ادمای خوب تو خوب بودنشون امتحان میشن ادمای بد تو بد بودنشون" سریع گفتم: بقول شهید همت؟! خنده ای از سر تایید زد که با تحسین قاطی شده بود! خمیازه کشید ، فهمیدم خوابش اومده و باید بخوابه گفتم: برید بخوابید من نمیترسم،راحت باشید حاج رحیم! تعارفم و رد نکرد و در حال جا انداختن برای خوابیدن گفت سلامت باشی دختر، تو کی میترسیدی اخه! خندیدم! به چند دقیقه نکشید که خوابش برد یاد مهری خانوم و ندا افتادم اخ اخ حتما تا الان کلی نگران شدن! گوشیمو از جیبم در اوردم تا زنگ بزنم که یادم اومد اینجا اصلا آنتن نمیده! خاموشش میکردم بهتر بود همینکارو کردم و گذاشتم تو جیبم.. الان برگشتن خیلی بد بود هم جاده خلوت و تاریک هم اینکه هوا سرد بود نمیدونستم چیکار کنم تو همون حال و هوا بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم قبل اینکه برم بیرون برقارو خاموش کردم که حاج رحیم راحت بخوابه.. از اونجا مستقیم رفتم، تو خودِ امامزاده چقدر اون محوطه ارومم میکرد.. نشستم کنار ضریح و سرمو تکیه دادم بهش.. به یاد همه چی و هیچی آه کشیدم و لب تر کردم که امامزاده مثل همیشه بشه آروم جونم! زیر لب دردو دل میکردم از بابام از مامانم از قبول شدنم تو پزشکی از برادرم از حامد از دوقلوهام.... 💌] .. کپی ممنوع⛔️ ✨🎈✨🎈✨🎈✨🎈 [💥] https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh 🎈✨🎈✨🎈✨🎈✨
هيچ جوره نميتونم جلوی رفتنت رو بگيرم حتی اگه كوه بشم تو تونل ميزنی و از من رد ميشی اما بدون بعد از رفتنت اين كوه ريزش ميكنه! ديگه نميتونی برگردی... ‌ @asheqaneh_arefaneh