🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت 25
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
دیگه ندارو ندیدم..
نمیدونم چرا کمتر مےدیدیم همو
کمتر حرف میزدیم باهم
پُرِ حرف بودیم اما
رو دررو شدن های یهویے مون پراز سکوت بود
کمتر بیمارستان میومد
کمتر و کمتر و کمتر...
همچے به یکباره جورے جور شد که رابطمون دیگه به گرمے قبل نبود
مرخصی های ساعتے و روزانش دادِ مسئول شیفت رو در اورده بود!!
هرموقع میدیدمش انگار میخواست از زیر نگاهام در بره!
حامدهم دیگه مرخص شده بود
راحیل و مهرادم که بگم خدا چیکارشون نکنه
از سر کول حامد بالا میرفتن و حامدم سرخوش تر از همیشه..
...
با صدای آلارم گوشیم ازخواب پاشدم
نگاهم به ساعت افتاد که ۵:۳۰ رو نشون میداد
آروم از رو تخت پاشدم و اول از همه رفتم تو اتاق بچه ها..
ناز خوابیده بودن..
نزدیک شدم و پتوے تقریبا کلفتے رو روشون دادم زیرلب "قربونتون بره مامان" رو به زبون اوردم...
دستی بر روی سر مهراد کشیدم و اومدم بیرون
سمت شیر آب رفتم تا وضو بگیرم،نماز بخونم
تو تاریکی سایه یه نفرو دیدم.. دلم خالی شد اصلا فرصت تامل به خودم ندادم و جیغ کوتاهے کشیدم تا برگشتم دیدم حامده!!
حالا حامد تو چهار چوب در ایستاده بود و دست به سینه تکیه داده بود به درو میخندید
کفرے شدم از خندش که باعث شد خندش جون بگیره
+که سایه ی منم ترس داره!!
حق به جانب حرف زد و نتونستم جبهه بگیرم..
خندم گرفته بود ولے از حرص دندون قروچه ای رفتم و به کارم ادامه دادم..
داشتم وضو میگرفتم ڪه اومد کنارم
گفتم:
-برو کنار اول من وضو بگیرم
با صدای مردونش گفت:
+ڪه من برم کنار؟! این حرفش مواجه شد با اب پاچیدن روم
رفتم عقب تر و دست به کمر خیلی خونسرد گفتم:
-اول صبحموکه هست صورتمم که شستی
حالا وضوتو بگیر بزار ماهم وضومونو بگیریم..
خندید و حرفی نزد
وضو گرفت و منم وضو گرفتم..
تا برم تو اتاق رو به قبله ایستاده بود و الله اکبرش و گفت..منم سجاده رو پهن کردم و پشتش ایستادم و نمازمو خوندم
بعد نماز داشتم تسبیح میزدم که برگشت طرفیم و با خنده مهربونش " قبول باشه " رو از دهنش شنیدم
چیزی نبود اما دلم پر آرامش شد...
امروز شیفتم بود و باید میرفتم بیمارستان!!
صبحونه رو چیدم رو میز و چند تا لقمه ایستاده خوردم و از حامد که میگفت بشبن بخور بعد برو خدافظے کردم و گفتم: "دیرم شد"
بلند شد و سوئیچ و از روی میز گرفت اومد دنبالم گفت: "پس صبر کن برسونمت!"
- "نه دیرت میشه..من خودم میرم!"
" ای بابا رهاا یه لحظه وایسا گفتم میرسونمت عه!! "
تموم حرفامون همین قدر بود و تصمیم گرفتم برسونه منو!!
ماشین داشتم اما خیلی کم پیش میومد باهاس برم بیمارستان..."
بچه هاهم که روزایی که شیفتم بود مهری زحمتشو میکشید..
بچه هاهم بهش عادت کرده بودن و بهونه نمیگرفتن
نشستم تو ماشین و اونم درو باز کرد و ریموت زد و اومدو تو ماشین نشست!!
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم..
داشبورت و زدم و چند تا برگه و خودکار موجود توشو گرفتم و گذاشتم تو کیفم!.
عادتم بود خودکار و کاغذ همراهم باشه..
رسیدیم و میخواستم پیاده شم که...
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع⛔️
@asheqaneh_arefaneh💥
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_پنجم
مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ...
خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ...
چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ...
سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ...
منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
_ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور
خوابیدی؟ ...😄
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ...
و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت ⛰سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری🏞 که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
_شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
_گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😃
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_ششم
به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
_آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
_مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ...
رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ...
دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...😭
به ساعتم که نگاه کردم ...
قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه🌳 درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج 😳... مثل برق گرفته ها ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
گر زمانی متوجه شدی کسی ب تو نیاز دارد,نازت را… !
با نیازش …معامله نکن…!
@asheqaneh_arefaneh
خیلی چیزا رو نگفتن معرفت میخواد نه طاقت …
طاقت یک روزی تموم میشه اما معرفت نه ، جاشو عوض میکنه !
@asheqaneh_arefaneh
برای آغاز دوستی ؛ یک سلام و یک لبخند … و برای ادامه اش ؛ یک عمر صداقت و محبت لازم است !
@asheqaneh_arefaneh
خیلی حس قشنگیه وقتی یه دوست فاب داشته باشی که همیشه حواسش بهت باشه ، به یادت باشه ، نگرانت بشه و دوست داشته باشه …
@asheqaneh_arefaneh
🔹اگر با دلت ،
چیزی یا كسی را دوست داری ؛
زیاد جدی نگیر،
زیرا كار دل دوست داشتن است،
همانند چشم ، كه كارش دیدن است.
اما...
اگر روزی
با عقلت كسی را دوست داشتی ؛
اگر عقلت عاشق شد ،
بدان كه چیزی را تجربه میكنی ؛
كه اسمش عشق است...
👈به #جملات_عاشقانه_عارفانه ❤️بپیوندید👇
📚 @asheqaneh_arefaneh
🍀🍂🍁🌾🌿🌴🌱🌿
هدایت شده از ☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
💠 #چله_نوکری
⏮ #روز_سی_هشتم
هرچه بد تا میکنم با من مدارا میکنی😢
از سر لطفو کرم با بی حیا تا میکنی 😔مولا جان کی...😔
#چله_نوکری 38
@asheqaneh_arefaneh
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─