eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ‌ ❤️ ۲۳ نویسنده: ( خواننده هاۍ عزیز توجـه ڪنیـد ڪه " رهـا پارسـا " شخصیت اصلے رمان نیست! ) در کمال تعجب دیدم هیچ اعتنایی نکرد و با یه "عهه! ولم کن " از کنارم رد شد نمیدونم چرا خیلے نگران شدم و مشکوک! ولے نگرانیم بیشتر از شک بود! به رفتاراش،به کاراش، متعجبِ به سمت اتاقم حرکت کردم همونطور باخودم کلنجار میرفتم که صدایی باعث شد بایستم و ناخودگاه گوشم بره سمت اون صدا!! صدایی که باعث شد کنجکاو بشم درصورتے ڪه من همچین آدمے نبودم.. و گوش نمےایستادم.. صدایے که از توے اتاق اقاے حسینے میومد و ظاهرن خودش درحال صحبت بود.. نمیدونم چه حکمتے بود ولے دل و زدم به دریا و تمرڪز کردم ببینم چےمیگه!!! +یعنےچے ڪه نشد،من نمیدونم هرجورے شده میخوام ازت..فهمیدی؟؟ - .... +سحر برو نمیشه و نشد نداره.من نمیفهمم این چیزارو.. ‌-.... دادی زد باحرف بعدش من از پشت در هینے کشیدم و دستم و گزاشتم رو دهنم!! از شانس بدم همون موقعه هم آقاے مرادی و چند تا پرستار وارد ورودی بخش شدن و سریع خودمو جمع و جور کردم ولے خداروشکر متوجه نشدن! عههه همیشه اینجا خلوت بوداا اونجا نموندم و به راهم ادامه دادم، و مدام تو فکرحرف حسینے بودم و هیچ جوره تو کتم نمیرفت! یعنے چے؟! برای هزامین بار تو ذهنم اکو شد اون جمله " ندا با تو، روت حساب کردم سحر دیگه نگم!! اگه نشه اونے که میخوام خودت میدونے!! اینجا ببعد صدا مبهم بود و درست نشنیدم ولے انگار گفت: +از جونت سیر نشدی که؟ " چه اتفاقے داره میوفته رو واقعا نمیدونم و همینم اذیتم میکنه.. چرا ندا چیزی بهم نمیگهه..!! واقعا نمیفهمم! وارد اتاقم شدم و دروبستم.. امشب باید حامد میموند تا فردا اگه حالش خوب بود مرخص شه! باید شب میموندم پیش حامد اما دلم پیش راحیل و مهراد بود چرا این روزا اینطوری میگذره..چراا.. دلم گرفته بود و هنوزم دل نگران ندا!! خودکار روی میزمو گرفته بودم و باهاش ور میرفتم و توفکر اتفاقات اخیر بودم.. میخواستم زنگ بزنم به مهری واقعا خیلے زحمت کشید،خیلے شرمندشم مهرے مستاجرنشینمون بود و خیالم از بابت اینکه از بچه ها مراقبت میکنه جمع بود چون عاشق بچه بود ولے هنوز قسمت نشد مادر بشه! گوشیمو گرفتم، قفل " hamed " رو زدم و رفتم تو قسمت تماس دریافتے ها و روی اسم "mehri khanom " زدم و تماس وصل شد.. تو سومین بوق برداشت.. +سلام رهاجان،اقا حامد خوبن ان شاالله؟ -سلام مهری ببخشید واقعا زحمتت دادم،اره الحمدلله بهترن! +‌خداروشکر نه بابا این چه حرفیه رها.. -دیگه به هرحال شرمنده،قول میدم جبران میکنم برات! +ولکن این حرفارو..بگو ببینم ڪےمرخص میشن؟ با خنده گفت: +این بچه ها بدجوری بهونه میگیرنا! -ان شاالله اگه خدا بخواد فردا +خب خداروشکر -عزیز کاری نداری؟؟ +نه رها جان سلامت باشی -باشه پس خداحافظت،یاعلی +قربونت خداحافظ.. اینم از بچه ها.. انگار داشتم دونه دونه کارارو جمع و جور میکردم! ندارو چیکار کنم؟؟ دلم میخواد یه صحبت اساسی باهاش بکنم!! دوباره گوشیمو باز کردم و رفتم تو قسمت تماس ولے اینبار شماره ی ندارو گرفتم.. داشتم ناامید میشدم که سر بوق ششم جواب داد خانوم!! 💌] .. 📛کپی ممنوع📛 👇 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ‌ ❤️ ۲۴ نویسنده: بابت دیر جواب دادنش و پنهون کاریاش عصبے شده بودم و خواستم یه جورے سرش خالے کنم که با لحن صداش کاملا منصرف شدم، نتونستم بد برخورد کنم!! +رها؟ -سلام،جان؟ +خواهری؟! -جانِ خواهری چیشده ندا؟! حرف بزن! صداش گرفته بود.. وقتے همدردے منو دید بیشتر تا اینکه سعے کنه خودشو آروم کنه و هرچے که باعث ناراحتیش میشه رو بریزه بیرون و دست از پنهون کاریاش برداره سریع به حالتی که انگار "هیچی نشد" برگشت.. لحن صداش محکم تر بود ولے دیگه گرفته نبود! اینهمه وانمود کردنش برای چیه!!!؟ کفری شدم و محکم تراز خودش گفتم: +میخوام ببینمت! بیا اتاقم! اونم یجایی توهمین ساختمون بود دیگه!! توهمین بیمارستان بهش فرصت حرف زدن ندادم و قطع کردم.. باید بدونم چه اتفاقی داره میوفته!! به یه ربع نکشید که در اتاق زده شد به هوای اینکه نداست خودم بلند شدم و رفتم درو باز کنم درو باز کردم و ندا تو چهار چوبه در ظاهر شد گرفته و غمزده بود اما وانمود میکرد که خوبه و هیچی نیست!! قاب زده بود اما خیلے ضایع بود برای من! یعنی من نمیفهمم حالش خوبه یا نه؟! درو بازتر کردم تا بیاد داخل! -بیاتو! درو پشت سرش بستم و رفتم روبروش دیگه از این کلافگے و سردرگمے خسته شده بودم دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم و انگار که اختیار دست خودش نباشه باهام همکاری میکرد! -چته ندا هان؟ چتهه!! حق و ندونسته و بےخبر از همه چے دادم به خودم که چرا نمیدونم! که چرا از هیچے خبر ندارم! هنوز عصبانیتمو کامل سرش خالی نکردم که به گریه افتاد و اشکاش میریخت: +اخههه چیکارم داری تو هاان؟ چرا ولم نمیکنییی چرا به حال خودم نمیزاریییم به هق هق افتاد: خس..ته..شدم..می..فهم..ی؟؟ خستهههه! بازم منو با حرکتش و رفتارش غافلگیر کرد! این ندا بود؟؟ بهت برم داشته بود واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم! به من چه ارتباطی داشت؟؟ سریع نشوندمش سر صندلی و گفتم آروم باشه! خودمم تلفن زدم آب بیارن!! آب و که خورد آروم تر شده بود! نشستم کنارشو دستاشو گرفتم تو دستم!! یه ترس عجیبی تو چشاش میخوندم که برای من قابل درک نبود! سریع دستشو از دستام بیرون کشید و بلند شد و فقط با یه جمله از اتاق بیرون رفت: " من برم، باید به بیمارا سر بزنم" یعنے چے این رفتاراش خداایاا دارمم دیوونه میشممم.. 💌] .. |ڪپی ممنوع📛 @asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ‌ ❤️ 25 نویسنده: دیگه ندارو ندیدم.. نمیدونم چرا کمتر مےدیدیم همو کمتر حرف میزدیم باهم پُرِ حرف بودیم اما رو دررو شدن های یهویے مون پراز سکوت بود کمتر بیمارستان میومد کمتر و کمتر و کمتر... همچے به یکباره جورے جور شد که رابطمون دیگه به گرمے قبل نبود مرخصی های ساعتے و روزانش دادِ مسئول شیفت رو در اورده بود!! هرموقع میدیدمش انگار میخواست از زیر نگاهام در بره! حامدهم دیگه مرخص شده بود راحیل و مهرادم که بگم خدا چیکارشون نکنه از سر کول حامد بالا میرفتن و حامدم سرخوش تر از همیشه.. ... با صدای آلارم گوشیم ازخواب پاشدم نگاهم به ساعت افتاد که ۵:۳۰ رو نشون میداد آروم از رو تخت پاشدم و اول از همه رفتم تو اتاق بچه ها.. ناز خوابیده بودن.. نزدیک شدم و پتوے تقریبا کلفتے رو روشون دادم زیرلب "قربونتون بره مامان" رو به زبون اوردم... دستی بر روی سر مهراد کشیدم و اومدم بیرون سمت شیر آب رفتم تا وضو بگیرم،نماز بخونم تو تاریکی سایه یه نفرو دیدم.. دلم خالی شد اصلا فرصت تامل به خودم ندادم و جیغ کوتاهے کشیدم تا برگشتم دیدم حامده!! حالا حامد تو چهار چوب در ایستاده بود و دست به سینه تکیه داده بود به درو میخندید کفرے شدم از خندش که باعث شد خندش جون بگیره +که سایه ی منم ترس داره!! حق به جانب حرف زد و نتونستم جبهه بگیرم.. خندم گرفته بود ولے از حرص دندون قروچه ای رفتم و به کارم ادامه دادم.. داشتم وضو میگرفتم ڪه اومد کنارم گفتم: -برو کنار اول من وضو بگیرم با صدای مردونش گفت: +ڪه من برم کنار؟! این حرفش مواجه شد با اب پاچیدن روم رفتم عقب تر و دست به کمر خیلی خونسرد گفتم: -اول صبحموکه هست صورتمم که شستی حالا وضوتو بگیر بزار ماهم وضومونو بگیریم.. خندید و حرفی نزد وضو گرفت و منم وضو گرفتم.. تا برم تو اتاق رو به قبله ایستاده بود و الله اکبرش و گفت..منم سجاده رو پهن کردم و پشتش ایستادم و نمازمو خوندم بعد نماز داشتم تسبیح میزدم که برگشت طرفیم و با خنده مهربونش " قبول باشه " رو از دهنش شنیدم چیزی نبود اما دلم پر آرامش شد... امروز شیفتم بود و باید میرفتم بیمارستان!! صبحونه رو چیدم رو میز و چند تا لقمه ایستاده خوردم و از حامد که میگفت بشبن بخور بعد برو خدافظے کردم و گفتم: "دیرم شد" بلند شد و سوئیچ و از روی میز گرفت اومد دنبالم گفت: "پس صبر کن برسونمت!" - "نه دیرت میشه..من خودم میرم!" " ای بابا رهاا یه لحظه وایسا گفتم میرسونمت عه!! " تموم حرفامون همین قدر بود و تصمیم گرفتم برسونه منو!! ماشین داشتم اما خیلی کم پیش میومد باهاس برم بیمارستان..." بچه هاهم که روزایی که شیفتم بود مهری زحمتشو میکشید.. بچه هاهم بهش عادت کرده بودن و بهونه نمیگرفتن نشستم تو ماشین و اونم درو باز کرد و ریموت زد و اومدو تو ماشین نشست!! ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم.. داشبورت و زدم و چند تا برگه و خودکار موجود توشو گرفتم و گذاشتم تو کیفم!. عادتم بود خودکار و کاغذ همراهم باشه.. رسیدیم و میخواستم پیاده شم که... 💌] .. کپی ممنوع⛔️ @asheqaneh_arefaneh💥
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ‌ ❤️ ۲۶ نویسنده: ندارو دیدم.. اونم با یه دختری که سرووضعش خوب نبود..از دور رابطه ی بینشون طوری بود که انگار داره با ندا اتمام حجت میکنه حامد نگاهمو گرفت و داد سمت حرکتای ندا و اون دختر.. لب خونے کردن اینکه چےداره میگه و از چےشاکیه سخت بود.. خیلے کنجکاو شدم و به خودم حق مالکیت دادم اینکه "باید بدونم داره چے میشه که من خبر ندارم" این باید بدونم ها ذهنمو پرسوال میکرد و حامد متوجه ے این سردرگمے هام شد سردرگمے هایے که تهش به ندا و کاراش ختم میشد  باید به این سردرگمے پایان میدادم.. از حامد که با نگرانے نگام میکرد خداحافظےکردم داشتم پیاده میشدم که دستشو گذاشت رو دستام نگاهش کردم که گفت: اگه اتفاقے افتاد خبرم کن!! با حرف حامد حسم قوت گرفت.. حسے که میگفت "قراره یه اتفاقے بیوفته" در جواب حرفش فقط گفتم: مواظب خودت باش! پیاده شدم و منتظر موندم حامد بره بعد برم! دور شدن حامدو که دیدم به طرف بیمارستان حرکت کردم.. داشتم میرفتم سمت بیمارستان که ندارو دیدم.. سریع پشت دیوار قایم شدم تا زیر نظر داشته باشمش.. روی صندلی نشست و دستشو روی سرش گذاشت یه لحظه میخواستم برم جلو میخواستم برم پیشش بشینم تا بگه بهم دردش چیه ولی پشیمون شدم.. نباید ازاین راه وارد میشدم هزار بار از این راه وارد شدم و جوابی نگرفتم بیخیال شدمو خیلی خونسرد وارد بیمارستان شدم و مستقیم رفتم تو اتاقم.. .... کارای امروز خسته کننده بود برام دوتا عمل داشتم امروز که خداروشکر خوبم پیش رفت داشتم لباس عوض میکردم که برم خونه یکم پیاده روی بد نبود حال و هوامم عوض میشد براهمین شماره حامد که رو صفحه بود و پاک کردم و برگشتم به صفحه اصلی خاموشش کردم و داخل جیبم گذاشتم. از همکارا خدافظے کردم رفتم بیرون بیمارستان از چیزی که دیدم چشام چهارتا شد ندا با یه دختر.. با همون دختر اما اینبار.. 💌] .. |ڪپے ممنوع📛 @asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ‌ ❤️ 27 نویسنده: سر و وضعشم به ما نمیخورد وای خدا.. بحث بود یا دعوا ؟! این دختر به نظر میرسید سرتق تراز این حرفاست چرا ندا کاری نمیکرد اینا کی‌ان اصلا انگار بحثشون داشت به دعوا میکشید رو تصمیمم مصمم شدم و به سمتشون قدم برداشتم با چیزی که دیدم از حرکت وایستادم و دستمو گذاشتم رو دهنم تا جیغم نره هوا متوجهم نشدن و دویدم سمتشون و نزدیکشون که شدم سرعتمو کم کردم.. دخترو چاقو؟! نمیفهمم اصلا لات بود و معلوم نبود از ندا چی میخواد خواست ندارو تهدید کنه که داد زدم با دادم توجهش به سمتم جلب شد نباید دستپاچه میشدم و میترسیدم رفتم سمتشون و ندا رو کشیدم سمتم اونم حالش خوب نبود و باهام همکاری میکرد به ندا گفتم: " جایی نرو " حالا شده بودم رهای محکم و سرسخت دختره که نمیدونم کی بود و اینجا چیکار میکرد اومد سمتم قبل اینکه حرفی بزنه گفتم: -کی هستی؟! چی میخوای؟! با دندون قروچه ای گفت: +به تو ربطی نداره با حرفی که از دهنش در اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و یقشو گرفتم و چسبودنمش به دیوار با سر به ندا اشاره کردم و گفتم: "نمیدونم کی هستی خب؟ ولی حق نداری بهش نزدیک شی فهمیدی؟" با چشای پرشده از تنفر زُل زده بود بهم که محکم تر از قبل گفتم: " فهمیدی یا نهه؟! " با یه حرکت هولم دادو دستشو آورد بالا تا بزنه که دست ندا مانع شد وصدای مردونه ی حامد که گفت: " اینجا چخبره!! " حامد اینجا چیکار میکرد؟ عه لعنت براین شانس تایم کاریم الان تموم میشد و حامدم بیشتر اوقات این موقعه میومد دنبالم... دختره که انگار فهمید نباید بمونه رفت سمتِ ندا و با مکث کوتاهی گفت: "بعدا بهم میرسیم" اخم روی پیشونیه نارضایتی رو برملا میکرد.. وای ساکت نموند و درجواب حرفش با تنفر گفت: "امیدوارم بری و دور بشی هم تو هم اونا  از همچی که اثار همتون دیده میشه! حس میشه!! " این حرف ندا گیج ترم کرد.. منظورش از "همتون" کی بود؟! هنوز نفهمیدم دختره کیه و چیکار میکنه و با ندا چیکار داشت براهمین برای رفتن و دور شدنش هیچ عکس العملی نشون ندادم و گذاشتم بره... رفت و با تحکم رو به ندا گفتم بیا تو ماشین برسونیمت! این رسوندن رو میخواستم بهونه کنم تا بفهمم چخبره! شاید اسمش حرف کشیدنه! اما چاره ای نداشتم.. به حامد که بی اعتنا رفت سمت ماشین چشم دوختم حامدم ناراحت بود! همیشه هم تو خودش میریخت و من باید میفهمیدم ناراحته یا نه!! به هر سختی ای بود ندا راضی شد تا برسونیمش.. 💌] .. ڪپی ممنوع📛 @asheqaneh_arefaneh
❤️ ۲۸ نویسنده: حرکت کردم سمت ماشین و نداهم پشت سرم... .... خب؟! زل زدم توچشای عسلیش و با تحکمم وادارش کردم تا حرف بزنه.. انگار سختش بود حرف زدن هی لبشو دندون میگزید حامد از آیینه جلو زیر نظر داشته بود مارو میدونستم حواسش سمت ماعه یه زخم کوچیک هنوزم رو پیشونیش جا خوش کرده بود دستمو بردم سمت زخمِ روی پیشونیش که قبل اینکه ببرم دستش نشست رو دستام و مانع شد تا زخمشو لمس کنم.. کلافه گفتم: -چته ندا هان؟؟ چتهه این کارا یعنی چی چرا ساکتی چرا یه کلام نمیگی چخبره بریز بیرون هرچی که توخودت ریختی حرف بزن ندا دارم دیوونه میشم با قایم موشک بازی هات چرا نمیخوای رودر رو شیم؟ هاان چراا یسر زبونم به گله و شکایت وا شده بود تو طول تموم حرفام یجوری با چشای بغض آلودش بهم زل زده بود که دلم براش ضعف رفت انگار با چشاش با آدم حرف میزد حرف که نه! التماس وار خیره شده بود بهم.. که "بسه چیزی نگو! " دسته خودم نبود باید میفهمیدم چخبره ازاین پنهون کاریا بیزار بودم بعد یکم مکث دیدم هنو ساکته و سرش پایین و داره با انگشتای دستش بازی میکنه این سکوت و چیزی نگفتناش حرصی ترم کرد و لب باز کردم تا دوباره حرفامو تکرار کنم با صدای داد حامد لال مونی گرفتم. + " بس کن رها، چخبرته! " قبول دارم یکم تند رفتم اما همچین انتظاری هم از حامد نداشتم.. - میگی چیکار کنم حامد؟ منم سکوت کنم و چیزی نگم؟ میترسم حامد..من میترسم بعد عمری این رها میترسه میفهمی؟ سردرگم به حرفام ادامه دادم.. -نمیدونم چرا، نمیدونم از چی، فقط میدونم این ترس و دلهره هام بےدلیل نیس! به خودم اومدم دیدم اشکام گونه هامو خیس کرد حامد همونطور که حواسش به رانندگی بود جوابمو داد.. ولی اینبار آروم تر که آرامش به دلم تزریق کرد.. + ترس از چی؟! از کی؟ سکوت کردم خودمم نمیدونستم نداهم ساکت بود ولی صدای هق هق آرومش دلمو آتیش زد با ترمزِ ناگهانیه حامد جیغ خفیفی کشیدم.. - حااامد چییشد خیلی خونسرد گفت: +هیچی! نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد به دور و اطرافم نگاه کردم دیدم از شهر دور شده بودیم هوا رو به تاریک شدن بود هوا سرررد بود یخ کرده بودم تو پاییز بودیم و بارون پاییزی ولی این سرما جنس پاییزی نداشت فضای آزاد برای نفس کشیدن.. فوق العاده بود.. ندا هم به تبعیت از من پیاده شد حامد پالتوی مردونش رو از تو ماشین برداشت و رفت و از ما دور شد دلیل اینکار حامدو شاید میتونستم درک کنم اینکه " راحت اونم اینجا حرف بزنیم باهم " اینکه حامد میدونست اینجور جاها که پر سکوته آرومم میکنه.. دندونام از سرما روی هم میلغزیدن که ندا اومد طرفم اونم انگاری سردش بود +میای مثل قدیما دستاتو بگیرم، توهم دستامو بگیری؟ لبخندی به خاطراتمون زدم.. همیشه وقتی سردمون میشد روبروی هم دستامونو میگرفتیم و حرف میزدیم براهم... بی مقدمه به حرف اومد: +از کجا شروع کنم؟! 💌] .. کپی ممنوع🚫 @asheqaneh_arefaneh 💙••