هدایت شده از ☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
بازی و شوخی زندگی رو شاد و پر نشاط میکنه
زندگی که توش تفریح و بازی نباشه کم کم میمیره
✍خانومها سعی کنن تو شوخی کم نیارن و حتی اونها شروع کننده باشن
👈به #جملات_عاشقانه_عارفانه❤️بپیوندید👇
📚 @ asheqaneh_arefaneh
تیغ روزگار شاهرگ کلامم را چنان بریده که
سکوتم بند نمیآید
@asheqaneh_arefaneh
می گویند خنده بر هر دردی درمان هست ..اما درد من همان خنده دردناکه من هست
@asheqaneh_arefaneh
برخی وقتا غمای آدم طوری ان که حتی با خودتم روت نمیشه مطرحشون کنی
@asheqaneh_arefaneh
به آویشن های باغچه بگو :
بیهوده میرویند.
تنهاییم ؛
دیگر به سرفه های شبانه اش
خو گرفته
@asheqaneh_arefaneh
من دلم لک زده برای حسین...
برای چشمهای خیسِ رفیقم بعد روضه...
برای ضجه زدن های شبهای محرم
برای صدای گرفته بعد روضه ی ارباب...
برای اون بدن دردهای شیرینِ بعد از خادمی
برای اون سوز بین سینه هام که هیچ وقت تموم نشد...
برا دوویدن...
برای نفس نفس زدن...
برای کم آوردن...خلوت...گریه...
برا غصه خوردن واسه این شهر خراب شده...😭😭😭😭
برا همه اونا که رفیق اشکم بودن...اما الان پیش اربابن😭😭😭😭
برا حضرت رقیه ای ها...
برا حضرت زینبی ها...
برا حسینیها...
برا اونا که معلوم بود خراب کردن...
مثل خودم....
میومدن وسط مجلس فقط زار میزدن...
زار میزدن...
درستش کن...خراب کردم...
زار میزدن...
زار میزدن که دلم برا اشکام تنگ شده...
زار میزدن...
زار میزدن، من اگر گریه برایت نکنم میمیرم...
زار میزدن...
زار میزدن، جان مرا بگیر، فقط گریه را نگیر...😭😭😭😭
زار میزدن برا حال خرابشون...
اصلا بین همین زار زدنا بود که خودشونو یادشون میرفت...
و فقط یه ذکر میموند...
حسین...
#آهحسین😭😭😭😭😭😭😭
http://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۹
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم
اروم چادرو از سرم در اورد
و گفت:
" اگه میخوایم رو زمین بشینیم حیفه چادر گرده خاک بخوره "
عاشق همین استدلال هاش بودم
بهش اجازه دادم در بیاره و بزاره تو ماشین..
چیزی نپوشید تا حداقل یخ نکنه و گرم بمونه..
گفتم: "سردت شد بگو باشه؟! "
+فعلا که نیست!
سکوت کرده بودیم
دودل بود برای حرف زدن
چشامو روی هم فشردم تا اطمینان به قلبش تزریق کنم..
اروم گفتم: حرف بزن ندا، حرف
بی قراری مو دید و مصمم شد
+از راهروی بیماریستان و رودر رو شدنمون وقتی که سرم زخمی بود و لبم کبود بگم یا از تهدیدای..
باز سکوت کرد..
-اره بگو، ندا لال میشم تا تو حرف بزنی
فقط بگو..
+اینا کی ان که میخوان بکشوننت به ته بدبختی؟؟
اینا کیان رها..
از حرفی که زد متعجب شدم
این تازه اول حرفاش بود
هرچی که میگذشت چشام از تعجب لحظه به لحظه بیشتر باز میشد..
وسط حرفاش مکث کرد
سردش شده بود و خودشو بهم نزدیکتر کرد
ولی من مات و مبهوت حرفایی که میزد بودم..
تو دنیای خودم نبودم..
سریع سوئیشرتمو در آوردم و گذاشتم رو شونه هاش...
گرفت و خودشو بیشتر تو سوئیشرت جا کرد
منتظر بهش چشم دوختم و گفتم:
-ادامه؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد
حرفاش تموم شد و دیوونه وار میخندیدم
هرچی ندا گریه اش شدت میگرفت من خنده هام بیشتر میشد ولے بند نمےیومد
ندا برا آروم کردن خنده های گاه بی گاهم
دو تا دستاش قاب صورتم شد و با حرص و هق هق
شمرده شمرده گفت:
" آروم بگیر ندا "
دستاشو پس زدم.. دیوونه شده بودم..
این چه روزگاریه خداا
روزگار بد چرخید برام
قصد آزارمو داشت
لبخند تلخ روزگار برای من بود انگار..
بلند شدم و از سر دیوونگی دو گرفتم
به دور خودم میچرخیدم
این حالم دست خودم نبود
این دو گرفتنا
این خنده ها
هیچکدوم دست خودم نبود..
یهو آروم شدم
از حرکت ایستادم
رفتم سمت لبه پرتگاه
پرتگاهم نبود
شبیه دره بود ولی باز کوچیکترش
ولی برای من لبه ی پرتگاه بود
شاید میشد خلاص شم از این همه سردرگمی و چراها
صدای حامد و میشنیدم که صدام میزد
برنگشتم که نگاش کنم..
تو دنیای خودم بودم
دیگه سردم نبود
ولی باد روسریمو مانتومو تکون میداد
نمیدونم چقدر طول کشید ولی با چیزی که روشونه هام قرار گرفت به یکباره احساس کردم چقدر سردم بود!!
به این گرمای قشنگ نیاز داشتم
حامد بود که پالتوشو در اورده بود و گذاشت رو شونه هام
اومد کنارم ایستاد و به روبرو خیره شد..
💌] #ادامـهدارد..
ڪپے ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh 💙••