من دلم لک زده برای حسین...
برای چشمهای خیسِ رفیقم بعد روضه...
برای ضجه زدن های شبهای محرم
برای صدای گرفته بعد روضه ی ارباب...
برای اون بدن دردهای شیرینِ بعد از خادمی
برای اون سوز بین سینه هام که هیچ وقت تموم نشد...
برا دوویدن...
برای نفس نفس زدن...
برای کم آوردن...خلوت...گریه...
برا غصه خوردن واسه این شهر خراب شده...😭😭😭😭
برا همه اونا که رفیق اشکم بودن...اما الان پیش اربابن😭😭😭😭
برا حضرت رقیه ای ها...
برا حضرت زینبی ها...
برا حسینیها...
برا اونا که معلوم بود خراب کردن...
مثل خودم....
میومدن وسط مجلس فقط زار میزدن...
زار میزدن...
درستش کن...خراب کردم...
زار میزدن...
زار میزدن که دلم برا اشکام تنگ شده...
زار میزدن...
زار میزدن، من اگر گریه برایت نکنم میمیرم...
زار میزدن...
زار میزدن، جان مرا بگیر، فقط گریه را نگیر...😭😭😭😭
زار میزدن برا حال خرابشون...
اصلا بین همین زار زدنا بود که خودشونو یادشون میرفت...
و فقط یه ذکر میموند...
حسین...
#آهحسین😭😭😭😭😭😭😭
http://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۹
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم
اروم چادرو از سرم در اورد
و گفت:
" اگه میخوایم رو زمین بشینیم حیفه چادر گرده خاک بخوره "
عاشق همین استدلال هاش بودم
بهش اجازه دادم در بیاره و بزاره تو ماشین..
چیزی نپوشید تا حداقل یخ نکنه و گرم بمونه..
گفتم: "سردت شد بگو باشه؟! "
+فعلا که نیست!
سکوت کرده بودیم
دودل بود برای حرف زدن
چشامو روی هم فشردم تا اطمینان به قلبش تزریق کنم..
اروم گفتم: حرف بزن ندا، حرف
بی قراری مو دید و مصمم شد
+از راهروی بیماریستان و رودر رو شدنمون وقتی که سرم زخمی بود و لبم کبود بگم یا از تهدیدای..
باز سکوت کرد..
-اره بگو، ندا لال میشم تا تو حرف بزنی
فقط بگو..
+اینا کی ان که میخوان بکشوننت به ته بدبختی؟؟
اینا کیان رها..
از حرفی که زد متعجب شدم
این تازه اول حرفاش بود
هرچی که میگذشت چشام از تعجب لحظه به لحظه بیشتر باز میشد..
وسط حرفاش مکث کرد
سردش شده بود و خودشو بهم نزدیکتر کرد
ولی من مات و مبهوت حرفایی که میزد بودم..
تو دنیای خودم نبودم..
سریع سوئیشرتمو در آوردم و گذاشتم رو شونه هاش...
گرفت و خودشو بیشتر تو سوئیشرت جا کرد
منتظر بهش چشم دوختم و گفتم:
-ادامه؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد
حرفاش تموم شد و دیوونه وار میخندیدم
هرچی ندا گریه اش شدت میگرفت من خنده هام بیشتر میشد ولے بند نمےیومد
ندا برا آروم کردن خنده های گاه بی گاهم
دو تا دستاش قاب صورتم شد و با حرص و هق هق
شمرده شمرده گفت:
" آروم بگیر ندا "
دستاشو پس زدم.. دیوونه شده بودم..
این چه روزگاریه خداا
روزگار بد چرخید برام
قصد آزارمو داشت
لبخند تلخ روزگار برای من بود انگار..
بلند شدم و از سر دیوونگی دو گرفتم
به دور خودم میچرخیدم
این حالم دست خودم نبود
این دو گرفتنا
این خنده ها
هیچکدوم دست خودم نبود..
یهو آروم شدم
از حرکت ایستادم
رفتم سمت لبه پرتگاه
پرتگاهم نبود
شبیه دره بود ولی باز کوچیکترش
ولی برای من لبه ی پرتگاه بود
شاید میشد خلاص شم از این همه سردرگمی و چراها
صدای حامد و میشنیدم که صدام میزد
برنگشتم که نگاش کنم..
تو دنیای خودم بودم
دیگه سردم نبود
ولی باد روسریمو مانتومو تکون میداد
نمیدونم چقدر طول کشید ولی با چیزی که روشونه هام قرار گرفت به یکباره احساس کردم چقدر سردم بود!!
به این گرمای قشنگ نیاز داشتم
حامد بود که پالتوشو در اورده بود و گذاشت رو شونه هام
اومد کنارم ایستاد و به روبرو خیره شد..
💌] #ادامـهدارد..
ڪپے ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh 💙••
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_نهم
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ...
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
_ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهلم
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
_نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ...
جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ...
و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😢
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
دیشب یه نفر با یه شماره ناشناس بهم اس ام اس داد « تو که درباره ی دلتنگی انقدر قشنگ نوشتی، تا حالا دلت برای کسی تنگ شده؟ »
واسش فرستادم نه اندازه ی تو،
واسم فرستاد « مگه می دونی من کی هستم ؟»
گفتم نه،
گفت «هنوزم علم غیب داری و همه چیز رو می دونی؟»
گفتم همه چیز که نه، فقط این رو می دونم که انقدر دلتنگ هستی که شماره م رو هنوز یادته. اگه نتونستی شماره م رو فراموش کنی یا از تو گوشیت پاک کنی یعنی بدجور اسیر خاطرات شدی...
چند دقیقه ی بعد با شماره ی اصلیش بهم زنگ زد. شماره ش تو گوشیم سیو بود، شماره ش رو حفظ بودم!
👈به #جملات_عاشقانه_عارفانه❤️بپیوندید👇
📚 @asheqaneh_arefaneh☄
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
الهی باز ماه محرم آمد دل پر زغم شد
نمیدانم عزای تو را چگونه تحمل کنم یاحسین
نمیگم صبر زینبی بده ولی صبری عنایت کن که دوام آورم ...
😔😭😔😭😔😭😔😭😔
@asheqaneh_arefaneh