eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
تصميم گرفتم هر روز كمى از تو را فراموش كنم، اشتباهم اين بود كه از چشمهايت شروع كردم... @asbeqaneh_arefaneh
فلسفه زندگی اینه که؛ کسی که دنبالم بگرده، دنبالش میگردم کسی که سراغمو بگیره،سراغشو میگیرم کسی که دوسم داشته باشه، دوستش دارم کسی که فراموشم کنه،فراموشش می کنم به همین راحتی... @asheqaneh_arefaneh
احترام گذاشتیم و فکر کردند نمیفهمیم توجه کردیم و خیال کردند گدای محبتیم وای به حال این مردم نه احترام سرشان میشود نه توجه کناراین مردم شاد نمیشوی فقط تنهایی را بیشتر حس میکنی @asheqaneh_arefaneh 🎭
بعضی آدمها حرفهایی میزنند یا کارهایی میکنند که فکر میکنند تو احمقی … اشکال ندارد ؛ بگذار به واسطه تو هم که شده کمی فکر کنند … @asheqaneh_arefaneh 🎭
#سعدی از تو دل برنڪنم تا دل و جانم باشد مي برم جور تو تا وسع و توانم باشد #عاشقانه 🆔️ @asheqaneh_arefaneh
باور ندارم باشی و تنها بمانم بین هجوم غصه ی دنیا بمانم دارد میاید اربعین انظر علینا دق میکنم بی شک اگر که جا بمانم @asheqaneh_arefaneh
رودی که می خشکد دگر دریا نخواهد شد آیینه یی که بشکند زیبا نخواهد شد چشمی که ب این قطره های اشک عادت کرد حتی برای لحظه یی تنها نخواهد شد با اینکه آرامم ولی درگیر توفانم راه نجاتی بعد از این پیدا نخواهد شد @asheqansh_arefaneh
چـگونه ميشود با تو بـگو يم ؟ نشسته بغضي در عمقِ گلويم كدامين درد را فــــــرياد باشـم ؟ كه در من هست بيش از تارِ مويم - ابراهیم محسن روشنی @asheqaneh_arefaneh
تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که بازیچه ی منطق شده است شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی  پاییز بهاریست که عاشق شده است 🍁 @asheqaneh_arefaneh
یک دل و این همه غم ؟ وای به من #فروغی_بسطامی •♡ @asheqaneh_arefandh ♡•
مهدی جان ! روا بود که گریبان ز حجر تو پاره کنم ... دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ... اللهم عجل لولیک الفرج تا کسی رخ ننماید ز کسی دل نبرد دلبر ما دل ما برد و ز ما رخ ننمود اللهم عجل لولیک الفرج @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت کفش های بزرگ تر خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ... - مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟ تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ... - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ... تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ... -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس... تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ... حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ... من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ... آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ... به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ... - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ... این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ... - آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh