تصميم گرفتم هر روز كمى از تو را
فراموش كنم،
اشتباهم اين بود كه
از چشمهايت شروع كردم...
@asbeqaneh_arefaneh
فلسفه زندگی اینه که؛
کسی که دنبالم بگرده، دنبالش میگردم
کسی که سراغمو بگیره،سراغشو میگیرم
کسی که دوسم داشته باشه، دوستش دارم
کسی که فراموشم کنه،فراموشش می کنم
به همین راحتی...
@asheqaneh_arefaneh
احترام گذاشتیم و فکر کردند نمیفهمیم
توجه کردیم و خیال کردند گدای محبتیم
وای به حال این مردم
نه احترام سرشان میشود نه توجه
کناراین مردم شاد نمیشوی
فقط تنهایی را بیشتر حس میکنی
@asheqaneh_arefaneh 🎭
بعضی آدمها حرفهایی میزنند یا کارهایی میکنند که فکر میکنند تو احمقی …
اشکال ندارد ؛ بگذار به واسطه تو هم که شده کمی فکر کنند …
@asheqaneh_arefaneh 🎭
باور ندارم باشی و تنها بمانم
بین هجوم غصه ی دنیا بمانم
دارد میاید اربعین انظر علینا
دق میکنم بی شک اگر که جا بمانم
@asheqaneh_arefaneh
#تنهایی_حامد
چـگونه ميشود با تو بـگو يم ؟
نشسته بغضي در عمقِ گلويم
كدامين درد را فــــــرياد باشـم ؟
كه در من هست بيش از تارِ مويم
- ابراهیم محسن روشنی
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که بازیچه ی منطق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
🍁 @asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وسوم
کفش های بزرگ تر
خبری از ابالفضل نبود ...
وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ...
رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ...
- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...
تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...
-آقای فضلی اینجان ...
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ...
حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ...
- آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh