رفتم سوپر مارکتی دیدم بالای در مغازه نوشته این مغازه مجهز به دوربین مداربسته میباشد.
موقع حساب کردن نگاهی به سقف و گوشه و کنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم.!
گفتم: «این دوربین مداربسته را کجا نصب کردیدهاید؟»
اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه الله نوشته شده و گفت: «این بهترین دوربین مداربسته جهان است و نوشته من هم برای یادآوری به خودم و مردم میباشد که بدانیم همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است.»
🍃 @asheqaneh_arefaneh 🍃
هر آفتابی غروبی دارد و هر غروبی طلوعی،
قرنهاست که هیچ شبی بی صبح شدن نمانده است،
به طلوع آرزوهایت امیدوار باش…
@asheqaneh_arefaneh
تو را از یاد خواهم برد
اما یادت تا اَبد میانِ
چند شعری از من موج میزند
تو به یاد ماندنی ترین
فراموش شدهیِ
عمرِ من خواهی بود
@asheqaneh_arefaneh
امشب که در هوایِ طـو
پَر میزند دلم ...
ای مهربانِ من،
طـو کجایی و من کجا؟!
🌹به جمع عاشقانهٔ ما بپیوندین
@asheqaneh_arefaneh
چه زیباست؛!!
هر آدمی، یکی رو داشته باشه کہ
به جاے دوست دارم؛
بهش بگه :
"ببین ! تمام من شدے" ..
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_سوم
رفیق من می شوی؟ ...
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_چهارم
انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
هیـچ میدانی چرا؟
جــان را نثـــارت می کنـــم؟💕
تـا یقین گردد
#تو را می خواهم🙈
از جـان بـــــیـشـتـر... 😍
#تورامےخواهم...💖
@asheqaneh_arefaneh
تنهایی یَنی ده بار لیست چتاتو بالا و پایین کنی و یه نفرم پیدا نکنی باهاش حرف بزنی.
@asheqaneh_arefaneh
عــٰاشِـــقـــٰانِـــه:
بی تو این دیده کجا میل به دیدن دارد
قصه ی عشق مگر بی تو شنیدن دارد
بال پرواز مرا سخت شکستی ای داد
بعدتو وحشت یک لحظه پریدن دارد
لب خشکیده ی مارا نظری کن جانا
جز لبت بوسه مگر ارزش چیدن دارد
ای که راهت ز ره عشق جدا بنمودی
واقعا بعد تو این راه رسیدن دارد
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو
همدم دردم و این درد، کشیدن دارد
تا که پرهیز نمودی ز هم آغوشی من
سینه ام حسرت آغوش ، شدیدا دارد
#شهــــــــــریار
@asheqaneh_arefaneh
نه که از بوسه معشوق بترسم
هرگز
از گناهی که پشیمان نکند می ترسم😘
#یاسر_قنبرلو
🌹به جمع عاشقانهٔ ما بپیوندین
@asheqaneh_arefaneh