شنیدی تازگیا یه خواننده یه چی به اسم #من_مخالف_حجابم خونده؟
ای ننه، جونم واست بگه یه سری حرف دارم واسش. نشنوی از دستت رفته:
۱. ننه، تو اگه خورشید فردایی، ما خورشید دیروز و امروز و فرداییم. اونم مال کهکشان اینجا؛ تو رو دیگه نمیدونم.
۲. ننه، روسری نمیخوای شال و چادرم هست.
۳. ننه، واسه خاطر اینکه باد بپیچه توی موهات با ویزای دانشجویی کشورمون رفتی اونور آب خواننده شدی؟
۴. ننه، ما این همه سال عمر از خدا گرفتیم، فقط و فقطم اسرائیل و آمریکا تهدیدمون کردن. اونم شب و روز. خدا ازشون نگذره.
۵. ننه، مردا از موی سرمون نمیترسن که. میترسن رو بِدن آسترم بخوایم. امروز مو فردا پوست و مو. پس فردا پوست و مو و اعصاب و روان.
۶. ننه، اگه انتخاب چی بپوشم توی جامعه سلیقهای بود که توی دنیا اینو بپوش اونو نپوش و شل کن و سفت کن راه نمینداختن.
۷. ننه، اگه چی بپوشم حق ساده بود، چرا مهد آزادی کنار گوشت نمیذاره خورشیدای فردای اونجا حجاب بپوشن؟ یه تذکریم به اونا میدادی خب.
۸. ننه، بهشت اون راهیه توش ارزشتو به تن نمایی و دم دستی شدن و تابلوی بیلبورد شدن نشون ندن. توهم اونه که اون قدیم ندیمای اروپا رو از جلو چشمت پاک کنن و سوء استفاده ازت رو نشونه پیشرفتت جلوه بدن. توهمی نشی ننه.
۹. ننه، یه دوره این روانشناسا میگفتن کسی که میگه "من همینم که همینم" تله بازداری هیجانی گرفته. انگاری اسم یه بیماری چیزیهها حواستو جمع کن درمونش کنی.
۱۰. ننه، سرتو درد نیارم. یه چهل، چهل و خردهای سالیه از اون دور بر خودت دارن میگن همین فردا کارتون تمومه. بدت نیادا ولی حرف مفته تو چرا باورش کردی.
#نه_به_حجاب_اجباری
#زینتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از #سلام_فرمانده در کنار کعبه، این کلیپ چقد حال منو خوب کرد
رجز خوانی مهدوی در #مکة_المکرمة
🔺روزنامه آلمانی در مقاله ای با عنوان مغزهای باهوش زیر چادر نوشته
▪️زنان ایرانی در زمان پهلوی آزدی های ظاهری بیشتری داشتند،اما اکثرا تحصیلات علمی نداشتند. حجاب در ایران نه تنها برای زنان محدودیت ایجاد نکرده،بلکه به آنان امکان داده تا بتوانند به راحتی به پیشرفت های خود ادامه دهند
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
گاهی کودک با دوسلاح
"گریه و قهر" چیزهایی را
میطلبد که به صلاح اونیست.
در این مواقع اصلاً در برابراو کوتاه نیایید.
چرا که اگر اوطعم اینگونه موفقیت را بچشد، ترک این عادت، بسیارمشکل خواهد بود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_176 _چرا خودتو اذیت میکنی جانم؟ عرو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_177
_میشه بگی اینا اینجا چی کار میکنن؟
_رضا؟ مگه ندیدی؟ من هنوزم نمیدونم. من توی شرکتشون شریکم شاهین واسه حساب و کتاب میومد و با بابا طرف بود. کاریم با من نداشتن. اصلاً من شایانو توی این چند سال یکی دوبار بیشتر ندیدم. اونم که ازش دور میشدم.
_خب؟
_خب چی؟ منظورت چیه رضا؟
_ما الان واسه چی داریم تلاش میکنیم؟ هی درمان و محدودیت و فاصله واسه چیه؟ واسه چی من تا بعد عقدمون نتونستم تو رو ببینم؟
پریچهر روی تخت نشست. بغض کرده بود.
_رضا؟
_بد میگم؟ کم از اینا آسیب دیدی؟ چرا باید باهاشون شریک باشی؟
_رضا، من با عمو شریک بودم.بعد فوتش به بچههاش رسیده. از وقتی ارثشون تقسیم شد، من بیشترین سهم شرکتشونو دارم. اگه سهممو بکشم بیرون، ورشکست میشن یا باید کلا شرکتو بفروشن که سرمایهگذاری جدید، ضرر زیادی داره. هم واسه من؛ هم واسه اونا.
_پس قراره شریک بمونین.
_چی کار کنم؟ من که ارتباطی باهاشون ندارم. بابا طرف حسابشونه.
_درکت نمیکنم پریچهر. درک نمیکنم.
رضا در را باز کرد و در چهارچوب ایستاد. خداحافظی کرد و قبل از آنکه پریچهر عکس العملی نشان دهد، رفت. پریچهر خیره به در ماند. چند لحظه بعد که به خودش آمد، بغضش ترکید و زار زد. با صدای پیمان، صورتش را شست. روبنده را انداخت و پایین رفت. کنار پیمان نشست. سعی کرد عادی رفتار کند. شاهین شروع کرد.
_دلیل اینکه اومدیم با خودت حرف بزنین این بود که شایان بدهیش زیاد شده و میخواد سهمش از شرکتو بفروشه. من و شادی اینقدری نداریم که همهشو بخریم. خواستیم بدونیم میتونی سهمشو بخری؟ یا لااقل اونقدری که ما از عهدهش برنمیایمو بخری؟
پریچهر که حال خوبی نداشت، به شاهین پرید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_177 _میشه بگی اینا اینجا چی کار می
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_178
_مگه به من ربط داره که ایشون بدهی داره؟ یه مبلغی آزاد دارم که قراره کار جدیدی باهاش شروع کنم. در ضمن من دارم به فروش سهامم از شرکت فکر میکنم. هر کس خواست سهم ایشونو بخره سهم منم بهش پیشنهاد بده.
ناله هر دو برادر بلند شد. اسمش را صدا زدند.
در هم ریختهتر از آن بود که بیشتر بماند. در حال برگشتن به اتاقش بود که شایان صدا کرد.
_پریچهر، اگه به موقع سهممو نفروشم ممکنه کارم به زندان بیافته. بیا و لطف کن این سهمو بردار.
پریچهر نگاهی به هر دو برادر انداخت.
_شماها چی فکر کردین در مورد من؟ عمو غیر از اون شرکت، کلی ویلا و زمین گذاشته بود. اونا رو بفروشین.
شاهین قدمی جلو گذاشت.
_پریچهر، به خاطر مامان دست به ویلاها نزدیم اما بازار زمین مدتیه راکده نتونستیم بفروشیمشون؛ مگر اینکه حراجشون کنیم که مامان و شادی راضی نمیشن.
_اون که مادرشه و اونکه خواهرشه بهش رحم نمیکنن که با قیمت یه کم پایینتر ملکشونو بفروشن؛ اونوقت رو چه حسابی از من توقع داری کاری کنم؟
منتظر جوابشان نشد. دلش سوخت اما برخورد رضا باعث شده بود که از مخالفتش مطمئن باشد. به اتاق که رسید، شماره رضا را گرفت. تماسش بیپاسخ ماند. در اتاق قدم میزد و موهایش را به هم میریخت و هر از گاهی شماره میگرفت. وقتی از جواب دادنش ناامید شد، روی تخت دراز کشید.
نمیدانست از دست رضا عصبانی باشد، حرص بخورد و یا به او حق بدهد که ناراحت و عصبانی شود. به حق داشتنش مطمئن بود اما این حق را نمیداد که برود و جوابش را ندهد. دست به پیام دادن برد.
_کاش برای دیدنت، شنیدنت و حس کردنت منت لحظهها و گوشی و در و دیوار را نمیکشیدم. کاش به مهربانیهای بیدریغت معتاد نبودم. اعتیاد بلای خانمان براندازیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_177 _میشه بگی اینا اینجا چی کار می
عذر تاخیر. پارتهای امروز تقدیم نگاهتون
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
#تلنگرانه
نگاه کن.
نور خدا همهی عالم را فرا گرفته است.
آفتابگردان بودن را یاد بگیریم. هر طرف نور میچرخد رو از آن برنمیگرداند.
#خدا
#آفتابگردان
#زینتا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_178 _مگه به من ربط داره که ایشون بد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_179
بعد از دادن پیام دوباره یک دل سیر گریه کرد. پیمان که در زد، صورتش را از بالشی که خیس اشک بود، برداشت. چشمهای پریچهر گواه واضحی از حالش بود. نشست و پیمان از همان چهار چوب در حرف زد.
_خواستم بگم بیا شام بخوریم.
_ممنون بابا، شام نمیخورم.
_پریچهر، سید رضا در مورد شاهین میدونه؟
پریچهر سری به تایید تکان داد و پیمان نوچی کرد و رفت. در حال خرابش دو بار دیگر تماس گرفت که فهمید گوشی رضا خاموش است.
پاهایش را تکان میداد و گوشه ناخنش را میکند. ساعت از دوازده گذشته بود که پیامی آمد.
_درو باز کن. خودتم بیا حیاط.
با این پیامش به طرف سالن دوید. دکمه در بازکن را زد و به طرف حیاط دوید. پایین پلهها رضا را دید. بیاختیار شده بود. میدوید تا به او برسد. خودش را به آغوش او انداخت و باز هم گریه امان نداد. رضا همراه نوازشش، سعی میکرد او را آرام کند.
_آروم پری جان. اذیت میکنی خودتو. آروم عزیزم.
_خیلی ... بدی... چرا... جواب... ندادی؟ چرا رفتی؟
کمی که گریه کرد، رضا حواسش به موقعیتشان جمع شد.
_کاش همیشه قهر کنم و این طوری عزیز بشم.
پریچهر کمی عقب رفت و یک دست به کمر گرفت و انگشت دست دیگر را به تهدید جلوی او تکان داد.
_نهخیرم. دفعه بعد قهر کنی، تکتک موهاتو میکَنم که دیگه جرات نکنی قهر کنی.
رضا کاپشنش را در آورد و روی شانه پریچهر گذاشت.
_ببین چی کار میکنی. آدم این طوری میاد بیرون؟ یخ زدی که.
_اصلا نفهمیدم چطور رسیدم تا اینجا. آخه دق کردم این چند ساعته.
رضا نگاه پر محبتی کرد و پیشانیش را بوسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞