eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
42.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ طوفان دکتر خانعلی زاده در شبکه ۳ 🔰 شما چطور جرئت می کنید حرف از حقوق زنان بزنید؟؟؟ 🔹 ایران مدعی نقض حقوق بشر در اروپاست. ❌دیدن این ۴ دقیقه بر هر ایرانی است. ❗️تا می تونیم وظیفمونه فوروارد، پست و استوری کنید مبادا کسی این حرفا رو بهش نرسه. از ما با شما
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 کشیدن چادر از سر یک خانم سالخورده در تهران 🔹چند جوان هنگام خروج یک خانم سالخورده از مترو، چادر را سر وی کشیدند و به وی فحاشی کردند. این بانو بعد از درد و دل با حافظان امنیت، از آن‌ها برای حفظ امنیت کشور تشکر می‌کند. @sedaye_dokhtarane_enghelab
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حمله شدید رهبر به غرب دفاع طوفانی امام خامنه ای از زن
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: - نمی‌خواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونه‌شون. کمیل از این جمله مادر جا خورد و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت. بعد آرام گفت: - آخه مامان جان الان که وقتش نیست! - پس کِی وقتشه پسرم؟ نمی‌دانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد: - ان‌شاءالله وقتی اومدم درباره‌ش حرف می‌زنیم. خودتون چطورید؟ - من که می‌دونم می‌خوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه. - چشم مامان. قول می‌دم فردا بیام. سکوت مادر نشان می‌داد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش: - دورتون بگردم مامان. می‌دونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین! مادر فقط آه کشید و آخر گفت: - عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت می‌کنی خودت رو. - نه مامان من اذیت نمی‌شم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید. مرصاد آمد روی خط حسین: - حاجی داره می‌ره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟ - نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیه‌ش ارتباط می‌گیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن. - چشم حاجی. حواسم هست. کمیل زودتر مکالمه‌اش را پایان داد؛ چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بی‌سیم می‌زند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمان‌های در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود. دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید: - امشب چندم ماهه؟ حسین میان صحبتش با امید گفت: - چهارم. کمیل دقیقاً نمی‌فهمید حسین دارد به امید چه می‌گوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید می‌خواهد یک تماس را رهگیری کند. کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغ‌های شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کم‌نور را می‌توانست ببیند. مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل: - به چی داری نگاه می‌کنی آقا کمیل؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: کمیل چشم از آسمان بر نداشت: - به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف می‌کردم از دیدن آسمون شب. حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد: - از این‌جا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستاره‌ها پیدا می‌کردیم... . صدای بی‌سیم حسین در آمد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه می‌داد. کمیل پرسید: - راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟ کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لب‌هایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً می‌خواست ماجرا مسکوت بماند. بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛ پس سوال دیگری پرسید: - حاجی...حالا اینا که می‌گن تقلب شده، واقعاً راست می‌گن؟ حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد: - یعنی تو واقعاً فکر می‌کنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟ کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد: - من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمی‌دونم چه جوابی بدم که قانع بشن. -همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همین‌طور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای این‌جور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری می‌شه؛ ولی سوال این‌جاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سال‌ها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گل‌آلود کنه و ماهی‌شو بگیره. همین. *** آن شب از همیشه شلوغ‌تر بود انگار؛ شعله‌‌های آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه می‌کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می‌سوزاند و سوی چشمانش را کم می‌کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیاده‌رو و به آن‌هایی که وسط خیابان بودند خط می‌داد. در خیابان نمی‌توانست دستگیرش کند؛ باید اول از جمعیت خارجش می‌کرد و بعد او را به کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌کشاند. راحت نبود؛ باید صبر می‌کرد تا جمعیت متفرق شوند و تا در پی‌اش، سارا که لیدر به حساب می‌آمد هم فرار کند. نزدیک سارا ایستاده بود؛ اما خیلی به او نزدیک نمی‌شد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، می‌دانست سارا آموزش‌دیده‌تر و هشیارتر است. متوجه شد سارا دارد با مردی حرف می‌زند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره می‌کند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنه‌گرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس، خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنه‌گرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود. چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد که داشت میان جمعیت راه می‌رفت. بیشتر دقت کرد؛ یک نفر هم نبودند. چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم می‌گرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویه‌های مختلف. این‌طوری می‌توانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست. بشری پوزخند زد و زیر لب گفت: - عجب جونورهایی‌اند! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
📣📣📣📣📣📣📣 خبر خبر: دارم برمی‌گردم با یه رمان جدید و متفاوت چند روز دیگه شروع می‌کنم به پارت گذاری رمان خاصی که خیلی زود چاپ میشه و اون وقت این شمایین که زودتر از همه اونو خوندین.
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نه زنان، نه کودکان و نه ایران کوچکترین اهمیتی برای غربی‌ها ندارد! 🔹ریچارد مدهرست تحلیلگر انگلیسی:اگر فکر می‍کنید که غربی‌ها نگران حقوق زنان ایرانی هستند، دچار توهم شدید 🔹غربی‌ها از سال ۱۹۷۹ به دنبال خلاص شدن از دست ایران هستند چون قبل از آن آمریکایی ها و انگلیسی ها منابع ایران را غارت می کردند!
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختران ایرانی برای سگ‌های آمریکایی😔 ⭕️ وقتی حقایق را نگفتیم، آنها شروع به وارونه نمایی می‌کنند! 🔰 عذرخواهی بابت پخش این کلیپ🙏
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بازنمایی زنان در های ایرانی تفاوت تصویری که رسانه ها از زنان ایرانی و مسلمان نشون میدن با واقعیت... ❗️این همه زن موفق که ایرانی و مسلمان هستن داریم ولی هیچکس اونا رو نمی شناسه😒این خانم ها ثابت کردند که حجاب محدودیتی برای پیشرفت نیست🤩💪🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: نمی‌توانست کاری نکند. متوجه جوان دوربین به دست شد که داشت میان جمعیت می‌دوید. اگر تخمینش درست از آب در می‌آمد، از مقابل بشری هم رد می‌شد. نگاهی به دور و برش کرد؛ سارا هنوز سر جایش بود. در آن همهمه، کسی به بشری نگاه نمی‌کرد. بشری در یک تصمیم آنی، چند لحظه قبل از این که جوان دوربین به دست به او برسد، برایش لنگ گرفت. جوان که حواسش به دوربین و سوژه‌اش بود و هیجانِ حاکم بر فضا، هوش و حواسی برایش نگذاشته بود، در دام بشری افتاد و با صورت به زمین خورد. دوربینش هم چند قدم جلوتر افتاد و خرد شد. بشری نیشخندی از روی رضایت زد و بدون این که به روی خودش بیاورد، جایش را عوض کرد. وقتی چشم‌ها و گلویش شروع به سوختن کرد، متوجه شد گارد ویژه رسیده است؛ پشت سرشان هم بچه‌های بسیج آمده بودند کمک. باران سنگ روی سر و صورت گارد ویژه باریدن گرفت؛ اما سپرهای محکم‌شان آن‌ها را نفوذناپذیر می‌کرد. صدای برخورد سنگ با ماشین زرهی گارد ویژه، در شعارها گم شده بود. گلوله‌های اشک‌آور میان جمعیت فرود می‌آمد و چشم چشم را نمی‌دید. بشری وقتی دید سارا دارد از معرکه در می‌رود، خودش را به او نزدیک کرد و سایه‌به‌سایه‌اش دوید؛ طوری که انگار او هم می‌خواست از دست مامورها فرار کند. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. پیچیدند داخل یکی از خیابان‌های فرعی که در امتداد مادی* بود؛ حالا تعقیب سارا راحت‌تر شده بود. چشم بشری به مردی خورد که با سر و صورت خون‌آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست فتنه‌گرها فرار کند. بشری مرد را نمی‌شناخت؛ اما از چهره و لباس پوشیدن مرد می‌توانست حدس بزند باید از نیروهای بسیجی باشد. مرد نمی‌توانست خوب بدود و با تکیه به دیوار و تلوتلو خوران پیش می‌رفت. بشری خودش را از سه چهار نفری که فرار می‌کردند کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سارا را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. از سارا سبقت گرفت و منتظر شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوانِ زخمی تندتر دوید. یک نگاه بشری به جوان بود و جمعیتی که دنبالش بودند و نگاه دیگرش به سارا. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی رسید. تصمیمش را گرفت؛ بسم‌الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها؛ روی سطح شیب‌دار کنار مادی. جوان افتاد و غلت خورد؛ انگار داشت شهادتین زمزمه می‌کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی درمیانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیکتر شد. بشری حتی پشت سرش را نگاه نکرد که چه بلایی سر جوان می‌آید. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! *: کلمه مادی، در گویش عامیانه مردم اصفهان به جوی بزرگ و مجرای آبی گفته می‌شود که از رودخانه برای زراعت و کشاورزی و یا مصرف شرب اهالی شهری جدا می‌شود. مادی‌ها کانال‌های وسیعی هستند که با شیبی ملایم، آب ورودی به شهر را از مجرای اصلی به بخش‌های فرعی منتقل می کنند و برای رساندن آب به بخش‌های دورتر از مجرای اصلی رود، کاربرد دارند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: جمعیت اشاره دست بشری را گرفتند و دویدند؛ اما وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه‌ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه‌ها پنهان کرد. حالا فقط سارا مانده بود که داشت هنوز در کوچه می‌دوید و بشری که میان درختان کنار مادی، مانند یک شکارچی برای سارا کمین گذاشته بود. سارا سرعتش را کم کرد و درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری از میان درختان کنار مادی، در امتداد مسیر سارا قدم برمی‌داشت تا رسید به پل بعدی. وقتش رسیده بود؛ بشری از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست سارا به داخل مادی، انداختش روی چمن‌ها. سارا جیغ خفه‌ای کشید. سبک‌تر از چیزی بود که بشری فکر می‌کرد. قبل از این که سارا بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت: - هیس! مامورا... . مطمئن بود سارا آموزش‌دیده است و به این راحتی گول نمی‌خورد؛ پس خودش را برای مبارزه آماده کرد. سارا لحظه‌ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد: - تو ماموری...! بشری منتظر این واکنش بود؛ قبل از این که سارا بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. درحدی نگه داشت که سارا برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نرده‌های کنار پل وصل کند. صدای خس‌خس نفس‌های سارا را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. سارا با دست آزادش، خنجر را در پهلوی بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد؛ اما بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. اگر خنجر را بیرون می‌آورد، زخم بشری هوا می‌کشید و کارش خلاص بود. با وجود تمام بی‌حالی‌اش، مچ سارا را گرفت و با قدرت فشرد. نفسش بالا نمی‌آمد. سارا جیغ کشید و چند فحش رکیک نثار بشری کرد. بشری مچ سارا را پیچاند تا خنجر را رها کند؛ انقدر محکم که صدای ترق استخوان سارا را شنید. سارا از درد به خود پیچید و میان زوزه کشیدنش گفت: - به این راحتیا نیست خانوم کوچولو! بشری که داشت جیب‌ها و لباس سارا را می‌گشت، سعی کرد خودش را محکم نگه دارد و با پشت دست کوبید به دهان سارا: - زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... . خون گرمی که روی لباس‌ها و بدنش می‌خزید، توانش را آرام‌آرام خارج می‌کرد. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گزارش موقعیت داد. تمام حواسش به سارا بود که حرکت اضافه‌ای نکند؛ و پیمان را که از پشت سر به او نزدیک می‌شد نمی‌دید. سارا با دیدن پیمان، لبخند بی‌جانی زد؛ پیمان سلاحش را در آورد و گذاشت روی سر بشری. بشری خواست سرش را برگرداند و پشت سرش را ببیند که پیمان با اسلحه، به سرش کوبید: - برنگرد! چشمان بشری از شدت خونریزی و ضربه‌ای که به سرش خورده بود داشت سیاهی می‌رفت؛ اما نمی‌خواست تسلیم شود؛ حتی به قیمت جانش. برایش مایه ننگ بود که زنده باشد و متهم از دستش فرار کند. چندبار سرفه کرد؛ طعم تلخ آهن در گلو و دهانش خود را به رخ کشید. با این وجود، به سختی از پیمان پرسید: - گفتن بیای بکشیش یا فراریش بدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
یه عده توی دنیا هستن که کارشون بارش لطافت و حسای ناب به دل آدماست. اونا می‌نویسن تا همه حال خوبی داشته باشن. می‌نویسن تا حرف دل عالمو به گوش عالم برسونن. امروز روز جهانی نویسنده‌ست. نویسنده‌‌های خوش‌دل قلمتون پرتوان و روزتون مبارک. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739