eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ غمگین نباشید ... چرا که خوشبختی می‌تواند از درون تلخ‌ترین روزهای زندگی شما، زاده شود … باورکن ... در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای از طرف خدا تعیین شده که قطعاً در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد! یک شخص خاص ... یک اتفاق خاص ... یا یک موهبت خاص ... منتظر اعجاز خدا در زندگی‌ات باش بدون ذره ای تردید..... ♥️ 💖↝
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_124 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چیزی که من توی این مدت دیدم این ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که. _سخت ترین بخش تصمیم‌گیری همینه که میشه با این قضیه کنار اومد یا نه. صدای خنده‌اش که بلند شد. دستپاچه به طرف در سالن نگاه کردم. _آروم تو رو خدا. آبرومون رفت. _واسه چی بره. خندیدن که جرم نیست. هست؟ _بس کنید. توی خواستگاری اونم تو حیاط؟ همسایه‌ها هم خبر دار شدن. _باشه. چشم. حالا با این مشکل جدی من می‌تونین کنار بیاین؟ _می‌خوام در موردش فکر کنم. _اوف چه مورد چالش برانگیزی. پس به یه چالش دیگه هم فکر کنین. اینکه اگه یه روز برای شایعه درست کردن و با آبروم بازی شد، می‌تونین به پام بمونین؟ بهم پشت نکنین و حرف و حدیثا رو بشنوین؟ _باشه به اونم فکر می‌کنم... اگه جوابم مثبت بود، خبرشو اعلام می‌کنین؟ ضمناً اجازه میدین عکسم به عنوان همسرتون پخش بشه؟ _خبرشو که حتماً پخش می‌کنم. شاید از دست خیلیا خلاص بشم اما بد دور و زمونه‌ای شده. یه عده با این خبرا هم ول کن نیستن. در مورد عکسم، مگه عکس العمل منو جلوی بهاره ندیدین؟ من که حاضر نمیشم هیچ عکسی از خانواده‌م دست مردم باشه اونوقت بزارم عکس زنم... _بله فهمیدم. _بازجویی تموم شد؟ _من بازجویی نمی‌کردم واسه تصمیم بهتر، سوال پرسیدم تا بیشتر بشناسمتون. _حق با شماست. منم که مظلوم جواب دادم. دقت کردین که اجازه ندادین من چیز خاصی بپرسم؟ _خب بپرسین. مگه جلوتونو گرفتم‌؟ _دیگه وقتی نمونده. الانه که صدای بقیه در بیاد. لبم را پیچاندم و با چه کنم نگاهش کردم. از جا بلند شد و خندان نگاهم را جواب داد. _شوخی کردم. واسه منی که دلم واستون رفته، سوال پرسیدن چه معنی میده. شما الان هر چی بگین پشیمون که نمیشم. هر چی بخوام بدونم بعدها می‌فهمم دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_125 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی کردم و در دل پررویی نثارش کردم. وارد سالن که شدیم دایی‌اش سوال معمول بعد از صحبت را پرسید و من با کلی خجالت جواب دادم. _خب عروس خانوم دهنمونو شیرین کنیم؟ _با اجازه‌تون یه کم وقت می‌خوام واسه فکر کردن. _سه روز دیگه خوبه که آبجی ما واسه جواب تماس بگیره؟ _بله. کمی بعد، آن‌ها رفتند و من ماندم با دلی آشوب و سردرگم. سه روز وقت داشتم تا تکلیفم را با دلم روشن کنم و تصمیم مهمی برای زندگیم بگیرم. بماند که اولین بار بود به یک خواستگار به طور جدی فکر می‌کردم. بقیه را نیامده رد می‌کردم. من همیشه از زندگی پرهیجان و خاص استقبال می‌کردم اما این زندگی که در حال تصمیم‌گیری برای تشکیل شدن یا نشدنش بودم، لبه‌ی تیغ بود و زیادی عمومی. ممکن بود خیلی از رفتارهای عادی بقیه زندگی‌ها برایم آرزو شود. ممکن بود نتوانم مثل بقیه دست در دست او به هر کجا سر بزنم و برای زندگی‌ام برنامه‌ریزی کنم. به این فکر کردم که اگر من و او از آدم‌هایی بودیم که از پخش شدن لحظه‌ی آب خوردنشان در فضای مجازی استقبال می‌کنند، شاید پذیرفتن این نوع زندگی جذاب هم بود. به این هم فکر کردم که اصلاً چرا باید به چنین زندگی پر چالشی فکر کنم. به خودم منصفانه جواب دادم. امیرحسین برایم خاص بود. خودش به شخصه، نه امیرحسین آزاد مشهور. شاید تعریف حسم نسبت به او هنوز دوست داشتن به حساب نمی‌آمد اما اخلاق و اعتقاداتش را دوست داشتم. آن شخصیتش که جدای از خوانندگی و هوادارانش دیده بودم، برایم قابل احترام بود‌. روز سوم بود و من از صبح کلافه در سالن راه می‌رفتم. مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_126 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد. _وای دختر سرم گیج رفت اینقدر که راه رفتی. پاهات درد نگرفت؟ بگیر بشین خب. _مامان، بابا کی میاد؟ _اینم هزارمین بار. تو راهه الانه که برسه. از دست رفتی دختر. یه جواب می‌خوای بدیا. _مامان می‌ترسم قبل از اینکه بابا بیاد اونا زنگ بزنن. می‌خوام آخرین مشورتو با بابا بکنم. _بگو می‌خوام تصمیممو تایید کنه وگرنه کلی که باهاش حرف زدی. با صدای در، جواب مادر را ندادم و به طرف در سالن رفتم. پدر با دیدنم آغوش باز کرد و من با آرامشِ دست‌هایش، خود را آرام کردم. _این چه حالیه واسه خودت درست کردی بابا. چی شده؟ _بیاین بشینیم. می‌خوام حرف بزنم. همان طور که می‌نشست خبر از حلما گرفت و مادر هم یادآوری کرد که چون نزدیک کنکور است، از صبح به کتابخانه رفته و غروب بر‌می‌گردد. به من اشاره کرد تا کنارش بنشینم. نشستم. _خب دختر جون بگو ببینم در چه حالی؟ _بابا به نظرت الان جوابی که می‌خوام بدم درسته؟ لبخندی به نگاه مضطربم پاشید. _کدوم جواب عزیزم؟ تو که نگفتی چه جوابی میدی. خجالت زده بودم. سر به زیر گرفتم. کمی لپم را باد کردم. _راست میگین. خب جواب مثبت دیگه. خندید و مادر هم با او خندید. من بیشتر خجالت کشیدم. حتماً سرخ شده بودم. _دختر بابا، ما که حرفامونو زدیم پس شکت واسه چیه؟ _نمی‌دونم. استرس دارم. دل دل می‌کنم که دارم تصمیم درستی می‌گیرم یا نه... _ببین عزیز من، تو فکراتو کردی و به اینجا رسیدی. واسه تصمیم خودت احترام قائل شو. از سر هول و هوس که جواب نمیدی. اما اینو بدون وقتی جواب مثبت دادی، باید پیه همه چیزو به تنت بمالی. گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش. هم منتظر حادثه هم مرد خطر باش. شاید این آماده شدن واسه یه زندگی متفاوته که بهت استرس میده. دختر بابا به خدا توکل کن و ازش کمک بخواه. بهترین حامیه واسه کسی که بهش تکیه می‌کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_127 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چشم بابا. ممنون که آرومم کردین. پدر سرم را در آغوش گرفت بوسه‌ای روی موهایم زد. _حالا ناهارم بهم میدی بخورم؟ از گشنگی ضعف رفتما. از جا پریدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از ناهار هنوز ظرف‌ها جمع نشده بود که تلفن به صدا درآمد و با شنیدن صحبت مادر، فهمیدم مادر امیرحسین بوده. جواب که گفته شد، دست روی قبلم گذاشتم و به شدت نفسم را بیرون دادم. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. به این شکل، خودم را به تقدیر جدیدم سپردم. صحبت مادر تمام شد. خبر داد که قرار بله برون را برای آخر هفته گذاشته و ما باید برای آزمایش در این مدت اقدام می‌کردیم. باورم نمی‌شد. قرار بود به سرعت کارها انجام شود. صدای زنگ گوشی‌ام مرا به اتاق کشاند. با وصل کردن تماس صدای شادش در گوشم پیچید. _سلام بر بانوی محبوب خودم. از حرفش خجالت کشیدم. _سلام. _هزار بار ممنون خانوم خانوما به خاطر جواب مثبتت. همیشه زبان درازی‌ام از خجالتم جلوتر بود. _نوش جان. قابل نداشت. بلند خندید. _خب بانو، کی بیام دنبالت بریم واسه آزمایش؟ _فردا ساعت اول کلاس دارم. بعدش آزادم. _بله دیگه شما قراره از این به بعد خانوم آزاد باشی. از سوءاستفاده‌اش خندیدم اما بی صدا. _اِ چرا حرفو عوض می‌کنی؟ _دلم این جوری‌شو خواست. _آها این‌جوریه؟ باشه. _باشه. حالا بگو ساعت چند بیام دم دانشگاه. _اونجا که دردسر میشه واست. آزمایشگاهو بگو خودم میام. _نه دیگه بلدم خودمو استتار کنم. چند قدم جلوتر منتظرت می‌مونم. ده خوبه؟ _بله خوبه. پس فعلاً خداحافظ. _چه زود؟ کجا با این عجله؟ _واسه الان زیادیم بوده. حالا وقت بسیاره. باز هم خندید و در همان حال خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، من هم خندیدم و به خودم پررویی نثار کردم که به این سرعت با او راحت شدم و دست از رسمی حرف زدن برداشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🧡↯ افکاربزرگ‌داشته‌باش✨ اماازخوشی‌های‌کوچیک‌لذت‌ببر✌🏻•• 🕊 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_128 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چشم بابا. ممنون که آرومم کردین. پ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت ده خودم را به در دانشگاه رساندم کمی پیاده رو را بالا و پایین رفتم تا آنکه چشمم به ماشینش افتاد. دل بازیگوشم شیطنت می‌خواست که سر به سرش بگذارم اما خودم را کنترل کردم تا آن روی مرا بعد از محرم شدن ببیند. سنگین و متین در ماشین را باز کردم. سوار شدم و با لبخند سلام کردم. جوابی نشنیدم. به طرفش که برگشتم دیدم ماسکش را برداشته. به پنجره‌ی ماشین تکیه داده و نگاهش به من است. _سلام خانوم خانوما. یعنی باور کنم که اومدم دنبالت و داریم با هم میریم... _می‌خوای تا باور نکردی نریم. به طرف جلو برگشت و استارت زد. در حال حرکت نیم نگاهی من انداخت. _نه خیرم. مگه دیوونه‌م. تا تنور داغه باید چسبوند. مرغ از قفس بپره، چه گلی به سرم بگیرم؟ _وا مگه من دمدمی‌ام که بپرم؟ _اوف نه. منظورم این نبود. اصلاً ولش کن کمربندتو ببند که رفتیم. کمی در سکوت رفتیم و کمی هم او خوش‌مزگی کرد تا رسیدیم. ماسک و عینک آفتابی بزرگش را هم گذاشت. وارد آزمایشگاه که شدیم، برگه‌هایی که از محضر گرفته بود را از دستش کشیدم و او را در بهت گذاشتم. به طرف باجه‌ی پذیرش رفتم و از خانمی که پشت پیش‌خوان بود، خواستم نوبتمان که شد، اسم مرا بخواند. نگاهی به برگه‌ی اسم امیرحسین انداخت. کار ثبت را که انجام داد، انگار تازه یادش آمده باشد، با ذوق نگاهی به من انداخت. _واقعاً؟ سری تکان دادم و او با لبخند قول داد خودش کارهایمان را پیگیری کند تا کسی خبردار نشود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_129 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح کلاسم که تمام شد، نزدیک ساعت د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از او تشکر کردم و به طرف امیرحسین رفتم که گوشه‌ای ایستاده و نگاه متعجبش را به من دوخته بود. _چیزی شده؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ تو که نمی‌خواستی اسمتو بلند صدا کنن و آزمایش خون رفتنت سوژه بشه. لبخند زد و با دست راهنمایی‌ام کرد که روی صندلی بنشینیم. _معلومه که نمی‌خواستم. تعجبم از اینه که داوطلبانه رفتی و خودت برگه‌ها رو دادی. حالا قراره چی‌کار کنن؟ _گفتم اسم منو صدا کنه. اونم وقتی اسمتو دید شناخت و قول داد خودش کارارو ردیف کنه. _آفرین به خانوم زرنگ خودم. خجالت‌زده از عنوانی که من داده بود، با لبخند سرم را پایین انداختم. _میگم هلیا خانوم، نظرت راجع به جشن و مراسم عقد و عروسی چیه؟ _همیشه از این‌که واسه عروسی یه مراسم بگیرن از سر چشم هم‌چشمی و ملت خودشونو با آرایش و رقص و بریز و بپاش خفه کنن بدم می اومده. _یعنی اگه الان بگم نمی‌تونیم جشن بگیریم ناراحت نمیشی؟ _نمی‌تونیم یعنی چی؟ از نظر مالی یا اعتباری؟ _مگه موسسه ست که مالی اعتباریش می‌کنی؟ خب منظورم اینه که اگه مراسم بگیریم و فیلم و عکسش پخش بشه، دیوونه میشم. _ما که فعلاً قراره یه عقد خودمونی بگیریم. حالا تا عروسی وقت هست. بعد فکرشو می‌کنیم. _کی گفته قراره عقد خودمونی بگیریم؟ _من. مشکل داری؟ _وقتی این جوری میگی "من" به چه جراتی باهاش مشکل داشته باشم. از حرفش و مدل مظلومانه‌ای که گفته بود به خنده افتادم که با صدای همان خانم از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. به امیرحسین هم اشاره کردم که دنبالم بیاید. آزمایش انجام شد و به اصرار امیرحسین از مادر اجازه گرفتم تا ناهار را با هم بخوریم و بعد که جواب آزمایش را گرفتیم، برای خرید حلقه برویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739