فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_160 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_161
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا به مادر خبر بدهم که مهمان دعوت کردم. وقتی رسیدیم با دیدن ماشین رامین هر دو خندیدیم. ما را که دید پیاده شد. با سر و صدای او وارد خانه شدیم. حلما که خودش پایهی شیطنت بود، کتابهایش را بوسید و کنار گذاشت. جفت ما نشست و به لودگیهای رامین و جوابهای من و امیرحسین میخندید.
بالاخره با آن همه ماجرا ساعت هشت شب درس تمام شد. هنوز درحال تعارفات بودیم تا رامین شام بماند که پدر هم رسید.
_آخ آقای صالحی شمام که اومدین. دیگه تعارف جا نداره خودم میدونم که اجازه نمیدن وقت شام از خونهتون برم.
به پرروگریش خندیدیم و با حلما برای چیدن سفره کمک کردیم. بعد از شام دو دوست عزم رفتن کردند. همراهشان تا در حیاط رفتم. رامین به طرف ماشینش رفت و امیرحسین هنوز کنارم در چارچوب در ایستاده بود.
_بسه پسر دل بکن برو خونه. میخوای با تیپا بندازنت بیرون؟
_به تو چه. باز من یکیو دارم بخواد منو از خونش بندازه بیرون. تو به فکر خودت باش که اینم نداری.
_اتفاقاً منم دارم. همین مامانم. هر روز میگه اگه زن نگیری دیگه نمیذارم پاتو توی خونه بذاری.
_رامین خیلی خلی. خب زن بگیر تا کارتون خوابت نکردن.
_اوم به فکرش هستم. حالا به وقتش میگم.
به طرفش خیز برداشت اما تا رسیدن امیرحسین به او ماشین را روشن کرد.
_نامرد لابد خبریه. چرا نمیگی پس. وایستا ببینم...
همان طور که از کنار ما رد میشد، سرش را بیرون آورد.
_دیگه دیگه. گفتم به وقتش. اون "به تو چه"ای اول گفتی الان وقت تلافیشه. شبتون شیک.
رفت و هر دو به حرفهایش خندیدیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_161 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_162
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیر حسین خودش را کنارم که داخل حیاط تکیه به در داده بودم رساند. دستم را در دستش گرفت و بوسید.
_هلیا بابت اتفاقا و حرفای امروز یه عذرخواهی و یه تشکر بهت بدهکارم. ببخش که بهت بیاحترامی شد. ممنون که حالمو خوب کردی و به روم نیوردی چیا پیش اومده.
_امیرحسین.
_جانم.
_چرا مادرتو واسه وسواسش دکتر نمیبری؟
_نمیاد عزیز من. هر کاریش کردم نیومد.
کمی عقبتر رفتم و به دیوار کنار در تکیه دادم و لپم را باد کردم.
_اوم. خب من شنیدم با تعادل مزاج، وسواس کم میشه و تقریباً درمان میشه. برو سراغ اینا که مزاج شناسی بلدند. خودت برو ببین چی کار میشه کرد.
با دو دستش صورتم را قاب کرد و لبش به لبخند کش آمد. با بوسهاش روی پیشانیام، چشمانم را بستم و با صدایش غرق در عشق چشم باز کردم و به چشمان خیره شدم.
_هلیا دوسِت دارم. خیلی خیلی خیلی.
_منم خیلی بیشتر از خیلی دوسِت دارم.
چند لحظه که به هم خیره شدیم، فاصلهای گرفت و به طرف در رفت.
_برو بخواب خانومی. خستهای فردام امتحان داری. شب به خیر.
_شب توام به خیر. مواظب خودت باش. راستی صبح خودم میرم دانشگاه. بعدش با فرزانه میخوایم بریم خرید.
باشهای گفت و رفت. در دل به خاطر داشتنش خدا را شکر کردم. حتی اگر زندگی عادی با او نداشته باشم، به داشتن و بودن کنار او میارزید. او به شکل ویژهای خوب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
رجبعلے خیاط :
شبی دو فرشته با دو جمله به من راه
فنا را آموختند و آن جملات این بود :
از پیش خود هیچ مـــــگو
و غیر از خدا هیچ مـــــخواه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_162 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیر حسین خودش را کنارم که داخل حی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_163
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روز آخر امتحانات هم رسید و آخرین ترم و آخرین امتحان را دادم و جلوتر از دانشگاه منتظر امیرحسین شدم که قرار بود دنبالم بیاید. کمی گذشت اما خبری از او نشد. گوشی را از کیفم برداشتم تا تماس بگیرم متوجه تماس های بیپاسخ فراوان از طرف او شدم. برای امتحان گوشی را بیصدا کرده بودم. سریع تماس گرفتم. صدای عصبیاش را شنیدم. سلام کردم.
_سلام هلیا. خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟
_خوبم گوشی رو واسه امتحان بیصدا کرده بودم. کجایی؟ منتظرم.
_شرمندهم خانوم. زنگ زده بودم بهت بگم منتطرم نمونی. ببخشید اذیت شدی.
_چیزی شده؟ تو خودت حالت خوبه؟
_آره عزیزم خوبم. مامان عصری مهمون داره. دوستاشو دعوت کرده از دیروز آماده باش ایستادم چیزایی که میخواستو واسش گرفتم. باز گیر داده یه سری وسیله میخواد آوردمش بگیره. کارم تموم بشه میام خونهتون. باشه؟
از اینکه نیامده بود ناراحت نبودم اما تعجب کرده بودم که مادرش مرا برای آن مهمانی خبر نکرد. به دلم که نگاه کردم فهمیدم دلخور هم هستم. با صدای امیرحسین به خودم آمدم.
_هلیا معذرت میخوام. میدونم ناراحت شدی. اجازه بده...
اجازه ندادم بیشتر خودش را اذیت کند.
_امیرحسین جان، من ازت ناراحت نیستم. کار پیش میاد خب. خودتو اذیت نکن. میرم خونه منتظرتم.
_خیلی ماهی هلیا. میبینمت.
با تاکسی به خانه برگشتم. آنقدر فکرم به هم ریخته بود که یادم نمیآمد وقتی رسیدم، به مادر سلام کردم یا نکردم. لباس که عوض کردم، صدای مادر را از حیاط شنیدم.
_هلیا من دارم به باغچه میرسم. یه سر به غذا بزن نسوزه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_163 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز آخر امتحانات هم رسید و آخرین ت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_164
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با این حرف فهمیدم اصلاً متوجه مادر در حیاط نشدم و لابد او مرا دیده بود. بعد از سرکشی به غذا سراغ لبتاپم رفتم. کمی که مشغول کار بودم مادر در اتاق را باز کرد. یادم آمد که سلام نکردم. با لبخند بیجانم سلامی کردم و جواب شنیدم.
_هلیا بیا آشپزخونه یه کم کمکم کن.
چشمی گفتم و بعد از خاموش کردن لبتاپ برای اطاعت امر رفتم. مادر در حالی که سراغ دیگ خورش رفته بود، به سبزیهای داخل سینی اشاره کرد.
_بشین مادر زحمت اینا رو بکش واسه ناهار آماده باشه.
بیحرف کف آشپزخانه نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم.
_روی سایلنت گذاشتی؟
گیج نگاهش کردم.
_چیو؟
_بگو کیو. خودتو میگم. چی شده رفتی رو حالت سکوت. کی پَرِتو چیده؟
از توجهش لبخندی روی لبم آمد. همیشه حواسش به احوال ما بود.
_مامان یه کم به هم ریختهم. مادر امیرحسین امروز مهمونی داره حتی تعارفم نکرد که من برم. توی این مدت فقط خونهی داییش که مستقیم دعوتمون کرده بود، رفتیم. هیچ جای دیگهای نرفتیم.
_الان واسه مهمونی نرفتن به هم ریختی؟
_مامان؟ من عقدهی مهمونی دارم؟ منظورم اینه که اصلاً منو عروس خودش به حساب نمیاره. توی خونهشون همش باید مواظب باشم به چیزی که مال اونه دست نزنم. پامو توی آشپزخونه نزارم. مامان، اینا کلافهم میکنه. توی این مدت شاید سر جمع بیست تا جمله به هم نگفتیم. به خاطر امیرحسین سعی میکنم بیخیال باشم. از طرفیم حق میدم بهش هم وسواس داره هم به دید اون من جای بچه برادرش رو اشغال کردم ولی منم آدمم خب. تازه عطیه هم از اولش فقط میخواد حرص منو در بیاره. نمیدونم چه هیزم تَری به اون فروختم.
نفسم را با حرص بیرون دادم. مادر کنارم نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
حسرت خوردن بر گذشتهای
که قابل برگشت نیست
تباه کردن زمان حالیست
که اکنون در دستان تو قابل
ساختن و شکل گیریست
این قافله عمرعجب میگذرد !
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_164 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با این حرف فهمیدم اصلاً متوجه مادر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_165
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
مادر کنارم نشست. لبخندی زد و برای پاک کردن سبزی که کمی از کارش مانده بود، مشغول شد.
_بیصدا میموندی خفه میشدی که. چقدر حرف داشتی.
هر دو خندیدیم و او ادامه داد.
_دخترِ مادر، زندگی بالا و پایین داره. قرار نیست همه چیز باب میل تو پیش بره که. تو که خودت بهش حق میدی؛ پس چرا دلخور میشی؟ ضمناً یادت نره اگه نفیسه خانوم و عطیه رفتارشون خوب نیست، خدا رو شکر امیرحسین که خیلی ماهه. امینه و خانوادهشم که ماشاءالله... دیگه نگم. پس کم گله...
با صدای حلما که در سالن پیچید مادر ساکت شد. هر دو ایستادیم و با تعجب به سالن نگاه کردیم.
_داداش چرا تنها نشستی. الانه که کیک آب بشه. بدش به من.
چشمم از امیرحسینِ نشسته روی مبل سالن به کیک روی عسلی کنارش سُر خورد. امیر حسین رو به ما ایستاد و سلام داد. غم نگاهش دلم را لرزاند.
_شما کی اومدین؟
_داداش زنگ زد. گفت میخواد واسه تموم شدن درست سوپرایزت کنه. با هم بیخبر بیایم خونه. کیکم گرفته. من رفتم لباس عوض کردم و اومدم اما شما گرم حرف زدن بودین. نفهمیدین.
مادر به خودش آمد و به طرف امیرحسین رفت. به او دست داد و کیک را برداشت تا به یخچال ببرد.
_بشین مادر. راحت باش. چه کیک خوشگلیم گرفتی. دستت درد نکنه.
مادر حین رفتن، اشارهای کرد که سراغ امیرحسین بروم. جلو رفتم و با لبخند دست دادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_165 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر کنارم نشست. لبخندی زد و برای
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_166
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_حالا دیگه سوپرایز اینجوری؟ اگه سکته میکردم چی؟ اونوقت یه زن علیل میموند رو دستت.
نشست و با صدای پایین خدا نکنهای گفت.
حلما هم به آشپزخانه رفت. کنارش نشستم و گونهاش را بوسیدم.
_امیرحسین؟
به چشمانم خیره شد.
_جانم.
_چیزی نشنیدی. باشه؟ غرغرای مادر دختری بود. تموم شد.
_حق با توئه. آخه...
انگشتم را روی لبش گذاشتم.
_هیس. هیچی نگو. خواهش میکنم. چیزی نبود. تموم شد و رفت.
_هلیا چی کار کنم؟ موندم بین اذیتایی که تو میشی و ناراحتیای مامان. هیچ کدوم از اینا رو نمیخوام. تو رو خیلی دوسِت دارم. مامان رو هم همینطور نمیخوام هیچ کدومتونو ناراحت ببینم. مامان خیلی تنها شده.
مادر خودش را پر سر و صدا رساند و چیزی به روی خودش نیاورد.
_خب امیر حسین جان الان چی کار میکنی؟ امتحانای هلیا باعث شده زیاد ندیدمت.
لبخندی به مادر که در حال نشستن بود، زد و جوابش را داد.
_با سامان داریم یه آهنگ جدید میسازیم. تموم شد، ضبطو شروع میکنیم.
همین لحظه پدر رسید و ما بعد از استقبال از او سفرهی ناهار را چیدیم. وقتی مشغول شستن ظرفها بودیم، امیر حسین چند دقیقهای به حیاط رفت. با حرفهایی که زده بود نگرانش بودم. وقتی برگشت صدایم زد. دستهایم را خشک کردم و به سالن رفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
میگم چقدر قشنگ گفت که:
خوشبهحال انارها و انجیرها
دلتنگ که میشوند
میترکند...
•مهدیاخوانثالث
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج