eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_76 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت،
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره به چشمانش گیج‌تر از قبل نگاه کردم. _تو که ما رو کشتی دختر چرا گوشیتو جواب ندادی. می‌دونی از کی داریم توی شهر دنبالت می‌گردیم؟ آخر سرم اتفاقی بهنام ماشینتو دید که پیدات کردیم. ببخشیدی گفتم که همزمان شد با کنار رفتن پرده و ورود آزاد. تا خواستم چیزی بگویم، با صدای بلند که می‌شد بگویم سرم داد زد، مرا شوکه کرد. _خجالت نمی‌کشین؟ همه رو اسیر و نگران خودتون کردین. بی‌ملاحظه‌ به همه، جواب گوشیتونم نمی‌دین. مگه بچه‌این که متوجه نگرانی بقیه نمی‌شین؟ به شدت به غرورم برخورد که این‌طور با من حرف زد. _سعی می‌کنم دفعه بعد که حالم خواست بد بشه همه‌ی شهرو خبر کنم. سعی می‌کنم رو به مرگم که شدم دنبال گوشیم بگردم پیداش کنم. با اخم رو برگرداندم تا حلقه‌ی اشک چشمم دیده نشود. با تشر امینه آزاد از آنجا رفت. فکرم به حرفی که امینه به او گفته بود، رفت. _سه ساعت بال بال زدی پیدا بشه؛ بعدشم تا الان بال بال زدی بیدار بشه. واسه چی؟ که بتونی دادتو بزنی سرش؟ بسه دیگه. مسخره‌شو در نیاد برادر من. سِرم که تمام شد، پرستار خبر داد دکتر مرخصم کرده‌. دلم خوب شده بود. با امینه از درمانگاه خارج می‌شدیم که آزاد گوشی‌اش را به طرف من گرفت و گفت پدرم پشت خط است. هنوز اخم روی پیشانی‌اش پر رنگ بود. با سلام من صدای نگران پدر در گوشم پیچید. _بابا جان تو که نصف عمرم کردی. خوبی بابا؟ _ببخشید بابایی دست خودم نبود؟ _چی شده بود؟ مسموم شده بودی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_77 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده بودم و خوردم. فکر کنم واسه اون این‌طوری شدم. از پله‌های درمانگاه پایین می‌آمدیم که با این حرفم آزاد با چشمانی گرد شده و ابروی بالارفته به طرفم برگشت. با صدای داد پدر بی‌خیال نگاه پر از خشم او شدم. _یه کم خوردی یا باز دوباره زیاده‌وری کردی؟ _یه کم زیاده‌روی کردم. با مظلوم شدن صدایم. صدای پوزخند آزاد را هم شنیدم. _هلیا هنوز نمی‌تونی واسه این‌چیزا خودتو کنترل کنی؟ مادرت بفهمه کشتت. _شما که بهش نمی‌گین واسه چی حالم بد شد. _من می‌تونم جلوش مقاومت کنم آخه؟ خب حالا واسه اومدن با آقای آزاد صحبت کردم قرار شده اون و دوستش بیان تو ماشین تو. _آخه چرا؟ خودم یه کم دیگه راه می‌افتم. _نه خیرم مادرت داره از نگرانی پس می‌افته. ضمناً با اون مسکنایی که بهت زدن حالا حالاها گیجی. حرف اضافه هم نباشه‌. راستی گوشیت کجاست؟ _خواستم از ماشین پیاده بشم از دستم افتاد زیر صندلی اون‌قدر حالم بد بود جون نداشتم دنبالش بگردم. اون آمپولای آرامبخشم که باعث شد برم تو هپروت و حواسم به چیزی نباشه‌. بعد از خداحافظی متوجه شدم امینه در حال خنده است و آزاد هم سرش را به تاسف تکان می‌داد. هم حرص خوردم و هم خجالت کشیدم و لبم را گزیدم. به ماشین که رسیدیم با دیدن ماشین بهادر، آزاد و بهزاد و آن‌همه آدم که منتظر بودند، شرمنده‌تر شدم. از همه عذرخواهی کردم و به احوالپرسی‌شان جواب دادم. دست آزاد جلویم دراز شد. سوالی نگاهش کردم. _سوئیچ لطفاً. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فروش رمان جذاب "آوارگی در پاریس" در دو ماه آغازین چاپِ خود، به بیش از ۴۰۰ جلد رسید.😱 در این رمان عاشقانه در حین ماجراهای جذاب دانشجویی به ۲۵ شبهه روز با تمثیل پاسخ داده شده است. 😍 ( اکثرا که گرفتن نصف روزه خوندن😜 باز خریدن هدیه دادن😊) جهت سفارش و استفاده از تخفیف عدد ۱۲ را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ پیامک کنید.🍃 جهت تخفیف ویژه از خود👈 مؤلف 👉 برای فروشگاه ها و نمایشگاه های کتاب عدد ۴۴ را وارد کنید .🍃 🔻ارسال به سراسر کشور🔻
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمیتونیم پس بگیریم… خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی ، ندیدن دیگران است ... هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند ! 👤دكتر الهی قمشه ای  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_78 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و بعد از خداحافظی از امینه و خانواده‌اش به طرف ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. با قرار گرفتن گوشی‌ام جلوی چشمانم به دستی که آن را گرفته بود نگاه کردم. آزاد پشت فرمان نشسته بود و رامین کنارش. بقیه هم قرار بود با آن دو ماشین بروند. بابت پیدا کردن گوشی از آزاد تشکر کردم. مسکن‌ها در وجودم رخنه کرده بود. با راه افتادن ماشین بالشتک زیر گردنم گذاشتم. چادرم را روی صورتم کشیدم. به شیشه ماشین تکیه دادم و راحت خوابیدم. با ترمز ماشین و ایستادنش بیدار شدم. دستی به چشمانم کشیدم که صدای آزاد بلند شد. _واقعاً که رامین. تو دیگه چرا خوابیدی خسته شدم. یه کم استراحت کنم بعد بریم. _اِ داداش تو که اینقدر سوسول نبودی. خسته نمی‌شدی که؟ _اگه جنابعالی نمی‌خوابیدی آره. حوصله‌م سر نمی‌رفت. خب دیگه بحث ممنوع. پیاده شو یه آب به صورتت بزن. _عمراً تو این سرما دست به آب بزنم. چی فکر کردی؟ پیاده شدند و من در تعجب که آن‌ها اصلاً مرا هیچ چیزی به حساب نیاورده بودند، با دهان باز به رفتنشان نگاه کردم. بعد پیش خود انصاف خرج کردم و احتمال دادم که فکر می‌کردند من خواب باشم. دکمه پالتوام را بستم و باز هم با دوربین پیاده شدم. عاشق پیدا کردن سوژه‌های برفی بودم. چند عکس از کوه‌های برفی گرفتم تا به پشت یکی از رستوران‌ها رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_79 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبه‌ی صخره‌ای نشسته بود. و به دره‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. شکار لحظه برای منِ عکاس حس خوبی داشت. برای اینکه خیلی نزدیک نشوم تا شکار لحظه از دستم نرود، لبه دیوار‌چینی نیم متری جاده، روی دو پا، نشستم و چندین عکس از او گرفتم. عکس‌هایش با پس زمینه‌ی دره‌ای عمیق پر از برف خیلی جالب شده بود. در حال شکار سوژه بودم که ناگهان شکار شدم. سرش را که برگرداند، با تعجب خیره به من ماند و بعد سریع از جا بلند شد. با چند قدم خودش را به من رساند. دوباره اخم‌هایش به هم گره خورد. این‌بار بیشتر و با صدای بلندتر از صبح داد زد. _داری چی کار می‌کنی؟ لبه‌ی پرتگاه وایستادی از من عکس بگیری؟ اونم تو که به خاطر مسکنا تا دودیقه قبل گیج خواب بودی. خانوم اتفاقی برات بیافته من چه گِلی به سرم بگیرم؟ هان؟ به معنای واقعی جوش آورده بودم. کسی تا به حال آن‌طور دادی سرم نزده بود. از دیوار چینی پایین پریدم و جلوی او ایستادم. _هی آقا حواستونو جمع کنین. فکر کردین کی هستین؟ هی راه و بی راه واسه من اخم می‌کنین و سرم داد می‌زنین؟ که چی؟ مطمئن باشین اگه بیافتم ته دره خانواده‌م نمیان یقه‌ی شما رو بگیرن. چون منو می‌شناسن. _ببخشید. نگرانتون شدم. نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. _هر دفعه بد برخورد می‌کنین و بعد یه بهونه‌ای میارین. غلام زر خریدتون که نیستم بی اعصابیای شما رو تحمل کنم. رامین با هیس بلند و کش‌داری به سرعت طرف ما می دوید. _چتونه شما صداتونو انداختین تو سرتون؟ الان ملتو می‌کشونین اینجا. کم دعوای شما سوژه درست کرده؟ بچه شدین؟ اخم غلیظی چاشنی چشم غره‌ام کردم و به ماشین برگشتم. بغضی که از صبح خفه‌ام کرده بود سر باز کرد. دوباره چادرم را به صورتم کشیدم و به شیشه تکیه دادم اما برای آنکه اشکم لو نرود. بی‌صدا گریه می‌کردم که دو دوست نشستند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌...😌♥️ 🍃 ✨ °•| به وقت جنة🍏 °•| @paradisetime
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_80 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبه‌ی صخره‌ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت می‌خوام. گند اخلاقی جزو خصوصیات جدیدمه که نتونستم درستش کنم. رامین سر به سرش گذاشت. _نه که قبلنا استاد اخلاق بودی، الان تازه شدی گند اخلاق. _رامین بس کن. کل کل کردند اما من حرکتی نکردم. نه جوابی و نه صدایی. _نمی‌خواین حرفی بزنین؟ همچنان موضعم را حفظ کرده بودم و حرکتی نمی‌کردم که کلافه پوفی کشید. از پشت چادر پیدا بود که رامین پشت فرمان نشسته و او نیم رخش به طرف من است. چون نمی‌خواستم ادامه بدهد، در همان حال قائله را ختم کردم. _ادامه ندین لطفاً. تمومش کنین. کامل به طرف جلو برگشت و سکوت کرد. کمی که گذشت خوابم برد. با صدای رامین که آرام اسمم را صدا می‌زد بیدار شدم اما از حرصم حرکتی نکردم تا فکر کند بیدار نشدم.حوصله‌ی هیچ کدامشان را نداشتم. _مرض داری واسه چه صداش می‌کنی؟ _به تو چه لابد دلیل دارم که صدا می‌کنم دیگه. _حالا که خوابه چی شده مگه. _مطمئن شو تا بگم. با صدا پایین صدایم زد. شاخک‌هایم فعال شد‌. به همین خاطر به همان نقش خواب ادامه دادم. _خب بگو چته؟ _من بگم چمه؟ امیر تو بگو چته؟ چرا باهاش این طوری کردی؟ _چی کار کردم مگه؟ به خاطر عکس گرفتن از من با اون حالش نشسته لبه‌ی دره. چی بگم آخه؟ _ببین منو. امیر من تو رو از حفظم. دهن وا کنی می‌دونم حالت چیه. می‌دونم حال دلت چیه. امیر دلت به سیم خاردار دور دل طرف گیر کرده. نگو نه که به شعورم توهین میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739