eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
483 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🌺 توسط دختران فطرسی از 🌷 به نیابت از 🔰 منتظر تصاویر و آثار شما از یلدای زینبی هستیم 😍 🚺 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تیزر سینمایی کتاب "رویای نیمه شب" 🔹رؤیای نیمه شب، در کنار مسئله  تقریب مذاهب و جذابیت های داستانی، مسئله مهم تری را طرح می کند؛ و رابطه ایشان با شیعیان و  باورمندان به ایشان. که بدون شعارزدگی و توهین به عقاید متفاوت به خوبی شکل گرفته است و  مخاطب را با مفاهیم عمیقی آشنا می کند… هر شب ساعت 22 منتظر این رمان جذاب باشید. 💎@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_دوازده 🌷 آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست‌مزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می‌فشرد. آن چیز مرموز باعث می‌شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم‌تر همان حالت تب‌آلود و غمگینی چشم‌هایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیبایی‌اش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک‌باره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه‌ دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور می‌کند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟» به بهانه‌ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمی‌رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :« زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد. 🍂 پایان پارت سیزده @fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_سیزده 🌷 –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه‌ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت‌وآمد ، کسی احساس تنهایی نمی‌کرد. سمسارها ، کنار کاروان‌سرا ، جنس‌هایی را که به تازگی رسیده بود جار می‌زدند. گدای کوری شعر می‌خواند و عابران را دعا می‌کرد. ستون‌های مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کناره‌های سقف ، روی بساط دست‌فروش‌ها و اجناسی که مغازه‌دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستون‌های نور می‌چرخید و بالا می‌رفت. از کنار کاروان‌سرا که می‌گذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال‌ها مشغول زمین گذاشتن بار آن‌ها بودند. در قسمتی که مغازه‌های عطاری و ادویه‌فروشی بود ، بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک می‌داد. بازرگانان ، خدمت‌کارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل‌های خرید در رفت‌وآمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی‌های بازار ، سرگرم کنم ، اما نمی‌توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه‌خانه آب می‌برد. در آن قهوه‌خانه ، آب‌انبه و شیرینی نارگیلی می‌فروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آن‌جا می‌زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آب‌خوری مسی‌اش را به طرف رهگذرها می‌گرفت. تشنه‌ام بود امّا بی‌اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه‌ای پشت سر مادرش گریه می‌کرد و مادر بی‌توجه به گریهٔ‌ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می‌رفت. دلم می‌خواست به همه کمک کنم. می‌خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه می‌کرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔ‌شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی‌کردم. می‌فهمیدم که حال دیگری دارم. 🍂 پایان پارت چهارده @fotros_dokhtarane 💎
🎀 دختران فطـــرس 🌸👇😍😍😍👇
🎀 دختران فطرسی 🌸 💠 توسط دختران فطرسی از براآن شمالی با همکاری پایگاه بسیج خواهران روستا 🍉 🌷 به نیابت از مدافع حرم 🚺 ☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
💝 جشن سلام الله علیها و 🌷 ✨⚡️ و خوانی 🎤 🔰 در در روبیکا👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane و اینستا👇 instagram.com/fotros_dokhtarane ⏰ شنبه ۹/۲۹ ساعت ۱۸:۴۵ 🌺 🚺 دخترانه فطرس 🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🔴 پخش زنده را ، هم اکنون در کانال روبیکا تماشا کنید. 👇 👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane و اینستا👇 instagram.com/fotros_dokhtarane 🚺 دخترانه فطرس 🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😍 پیامهای جالب بچه های مبارکه(دختران مهدوی) برای فطرس 🎀 بچه ها حتما با 🌸 💚 بچه ها هم از این کار برا ما 🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده: مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.آهسته قدم برمی داشتم. گاهی ازپشت سر،تنه میخوردم.پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتندو از آن تعریف میکردند.بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود.باچوبی،مارکبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود.دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند.چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم درآن چنددقیقه،برمن چه گذشته بود.دلم در هم کشیده شده بود.سکه ها را در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روزهایی رابااو گذرانده بودند.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر،دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم.می خواستم گریه کنم و اشک بریزم.می خواستم بِدَوم تا همه،هراسان،خودراکناربکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. 🍂پایان پارت پانزده @fotros_dokhtarane