🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
⛅️هوالستارالعیوب⛅️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_چهار پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صاد
🌿هوالصّابر🌿
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_پنج
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد.با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چه میگوید!)
_اتفاقی افتاده؟
_دلش هوای خانهاش را کرده فکر میکند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت.طاقت دوریشان را نداشتم.گفتم:(اگر بروید،این خانه تاریک میشود،من یکی که دلم میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من،از شما و مهمانها پذیرایی کنیم.)
پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:( اینجا دیگر به خودت تعلق دارد.این اتاق همیشه عطر حضور امام زمان(عج)را خواهد داشت.تو و خانوادهات دستکم باید یک هفته اینجا بمانید.هاشم راست میگوید.اگر بروید اینجا سوت و کور می شود.)
ابوراجح گفت:( من از این به بعد زیاد به سراغتان میآیم.شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر،برای من و مردم حله،عزیز هستید.صفوان میخواهد به خانه برود.مسیرما یکی است.من هم میروم. شما هم باید استراحت کنید.
پدربزرگ هرطور بود،برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام،ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.)
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.زنها از اتاقشان بیرون آمدند.قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند.حس کردم ریحانه و حماد بادیدن یکدیگر،نگاهشان را پایین انداختند.از پلهها که پایین میرفتیم،حماد به من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.)
گفتم:( کافیست اراده کنی.)
خجالت زده گفت:( من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آیندهام باشد.)
_از من چه کاری برمیآید؟
_میخواهم با او صحبت کنی.
_او اینجاست؟
سر تکان داد.جوشیدن دانههای سوزان عرق را روی پیشانیام حس کردم.
_چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
_او به تو احترام می گذارد.میتوانی نظرش را درباره من بپرسی؛البته طوری که متوجه نشود من از تو خواستهام با او حرف بزنی.
گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.)
با تعجب گفت:( ولی تو که نمیدانی کیست!)
همراه آنها از خانه بیرون رفتم.به حماد گفتم:( میدانم کیست.به همان نشانه که الان اینجاست.)
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است.در اولین فرصت بیشتر در اینباره حرف میزنیم.)
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند،ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم.از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. تنها قنواء با ما مانده بود.دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم.
قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعهءشان شرکت کنم.)
گفتم:( امیدوارم به همگیتان خوش بگذرد!)
عصر روز پنجشنبه،ابوراجح شاداب و سرحال به مغازهءمان آمد.😃از دیدنش خوشحال شدیم.گفت:( ساعتی قبل،دو مأمور قوهایم را آوردند.🦆
عجب پرندههای باهوشی هستند!قیافه تازهام باعث نشد مرا نشناسند.بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.😍
پرسیدم:( مسرور به حمام آمده؟)🤨
_بله،هرچند خجالتزده است. برخاست و گفت هم خیلی شلوغ است و مسرور تنها باید بروم آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم🙃که پس از نماز صبح حرکت کنید و بیایید خانم کوچیک و فقیران است اما به برکت قدمهای شما خوش می گذرد🙁خداحافظی کرد و رفت تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم دیدنه حماد و ریحانه کنار هم برایم شکنجه بود، ندیدن ریحانه راحت تر از دیدن او باحماد بود😬تازه حماد می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم چطور می توانستم با دست خودم در مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟؟
صبح پیش از رفتن به مغازه،به مقام حضرت مهدی رفته بودم در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه و خانم شانس آورده بودند🤗 که قنواء و ام حباب هیچ کدام درباره علاقه به ریحانه حرفی به او نزده بودند وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند دانستن اینکه بهش علاقه دارم تنها سبب ناراحتی اش می شد😔 آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند اما چنین نبود ریحانه لحظه ای از فکر خیالم دور نمی شد😢انگار من و او را از یک گل سرشته بودند بعید نبود از من بپرسد اگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقمند شده بودی حالا که خودت هم شیعه چرا پدر بزرگ یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی🧐چه جوابی باید به او می دادم اگر می گفتم ریحانه رادوست دارم چه اتفاقی می افتاد ممکن بود موضوع را بارها در میان بگذارد و برای آن پس از یک خوردن و دقیقه مات و مبهوت ماندن بگوید🗣هاشم آن کسی نیست که به خواب دیده ام صبح جمعه قبل از بیرون رفتن از خانه به عمه و بابام گفتم شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید من نمی آیم🙂لب برچید☹ که برای چی؟
از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم شاید هم چند سال به کوفه رفتم تا فراموشش کنم🚶♀حالا می خوای به کوفه بروی🤨شوخی نمی کنم حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل میروم،غذا چه میخوری🤔
💦@fotros_dokhtarane
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕 میانبرهای کسب محبوبیت
پیشنهادویژه😍
حتماً ببین🤩
#استوری📲
#محبت #ارتباط 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت وعده هایی که روحانی داد و مردم دنبالش راه افتادن !!! 😂😂😂
#طنز _شکرخنده
🤪 @fotros_dokhtarane
تو به این دنیا اومدی♥️🙃
که زندگی کنی🥇
سهم تو🦋
ارزوهاته 💫
انقد بجنگ برای ارزوهات، بهشون برس نگو نمیشه، چون وقتی چیزی به دلت افتاد حتما میشه💫
با تلاش، با امید به خدا
اره تو میتونی رفیق🦋
خودتو شرمنده ارزوهات نکن
وقتی میتونستی بشون برسی
اما دست رو دست گزاشتی🙂
#انگیزشی
#موفقیت
#انرژی_مثبت
#انگیزشی
#انرژی
🌱@fotros_dokhtarane
#تست_هوش
🛵 کدام اسکوتر زودتر به پمپ بنزین می رسد؟؟
💡HOOSHTEST 🧠
🌹@F_nasiriy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌙🥀"
تازه ما سلام دادیم...
اول آشناییه...
از امشبۍ به بعد به عشق #محرمت
چله گرفتهام که گنه ڪم ڪنم #حسین..
#چهلروزتامحرم 🌿
#همهمیرنتومیمونےبرام💔
#فطرس
#فطرس_ملک
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@fotros_dokhtarane
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 چرا میگیم؛
💚 به فرجِ قریبالوقوع امام زمان (علیهالسلام) ، امیدوار باشید❓
خودتون را آماده کنید🌤️🌤️🌤️
#استاد_پناهیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
[یار³¹³..] 🌿
³¹³________________
🌱|| @fotros_dokhtarane •|🌱
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#تست_هوش 🛵 کدام اسکوتر زودتر به پمپ بنزین می رسد؟؟ 💡HOOSHTEST 🧠 🌹@F_nasiriy
▪پایان مسابقه اعلام میشود▪🌺❤️
▪جواب مسابقه؛ B
▪اسامی برندگان ؛
▪عاطفه احمدی🎀
▪خانم منصوری🎀
🦋@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌿هوالصّابر🌿 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_پنج پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آ
هوالحمید🌷🌿
#رویای_نیمه_شب🌼🌿
#قسمت_صد_سی_شش
نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کمکم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید🚶🏿♀🌱 .باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبت مرا از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید😕. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن ،من کسی رنجیده خاطر نمی شد.😄
آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم .دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم ولی او را نمی دیدم.😢 ریحانه را میدیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. سایه ای روی من و ظرف فالوده افتاد .فکر کردم بیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا فالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد .آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد .دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم 😔.کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم .دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدر بزرگم بود.😊
ایستادم.🙂
_ سلام!😕
مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمدهای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام .بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.😭
گفتم :کجا را دارم بروم؟🚶🏿♀
_ معلوم است؛ خانه ابوراجح .☺️
_مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم .🤥
_قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ 🤥
_از ریحانه ؟خودم میدانم .😄🌸
_بله. من می خواهم او را برای تو ابوراجح خواستگاری کنم .😍
_زحمت نکشید! من کسی نیستم که او میخواهد.😔✨
_ پس او کیست؟🤔
_او حماد است.l😌
_ اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.☺️🌱
_ من؟ اشتباه نمی کنید ؟😰
هیچ اشتباهی در کار نیست.😃🍓
_ چه کسی این حرف را زده؟🤔😱
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.🙈
_ کی ؟🤔😅
_ریحانه.😉😃
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.😢
_ ممکن است توضیح بدهید؟😍
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای،نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم .
ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم .خسته شدهام، ولی باید برویم .🤥💞
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.🍓
بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم .😍😌
_میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست.😕
مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟😚
ناله ام درآمد.
_ پدربزرگ! اگر چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.☹️
خندید و گفت:تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.🤗
_ پدربزرگ چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و خیالم را راحت نمی کنید؟😲
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش ام حباب ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم میکند و میگوید: شنیدم به مادرم گفت که کسالت دارد😢. ام حباب انگشت روی قلبش میگذارد و میگوید: کسالت او از اینجاست. ریحانه میگوید: منظورتان را نمیفهمم .ام حباب میگوید: به نظرم خیلی هم خوب می فهمید🤠 .او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود ابونعیم و من هم همراه او میرویم ؛شاید برای همیشه.😅💞
_ رنگ از روی ریحانه میپرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود .با ناباوری میگوید :هاشم که قرار است با قنوا ازدواج کند پس چطور به من علاقه دارد؟🤔💚
ام حباب به ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و تنها به علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همون جوانی هستی که او را در خواب دیده.
ام حباب آمد و به چشمان اشکبار، گفتگوی خودش را با ریحانه برای من تعریف کرد.😁💫
تا زمانی که از زبان خود خود ریحانه نمی شنیدم، نمیتوانستم حرف های ام حباب را باور کنم.🙈🎊
🌱این داستان ادامه دارد...🌱
😄با ما همراه باشید...😄
✨@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ۲۶ روز تا برترین عید. ✨
✋ #به_عشق_علی
🌤️ #به_نیت_فرج ...
#استوری
#غدیر_مهدوی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#غدیر #غدیر_خم
🌴@fotros_dokhtarane 🌴