11890011_246.mp3
22.23M
#جوشن_کبیر
✅صوت کامل دعای جوشن کبیر با صدای سیدمهدی میرداماد
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
قدم قدم تا بندگی
#جوشن_کبیر ✅صوت کامل دعای جوشن کبیر با صدای سیدمهدی میرداماد https://eitaa.com/joinchat/100728839
بعد از دعا با ادامه مباحث در خدمتیم
هدایت شده از 🌷وفائی همدان🌷
دعایجوشنکبیر.pdf
345.9K
متن دعای جوشن کبیر
💠 با فونت درشت و خوانا
با ترجمه متن
♻️خدا کنه یه جوری تغییر کنیم ، که بعداً بگیم همه چیز از شب قدر اون سال شروع شد...
لحظه ها را دریاب!
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
✅بذار بشکنه بغضت...
حیفه...
اشکها امشب خریدنیه...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
هدایت شده از مرنج ومرنجان،بنوش وبنوشان
امشب بگو که ای خدا، شرمندتم.mp3
2.97M
#نجوا
#ماه_رمضان
#شب_قدر
وا کن به روی من درو
من هرچی باشم بندهتم 😭😭😭
یا ربنا ... یا ربنا ...
اغفرلنا ...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#نجوایمهدوی
-إِنَّهُمیَرَوْنَهُبعِیداوَنَراهُقَرِیبا..
ومنهـر روز
درانتـظارآمدنتهستـم
هرلحظهبیشترحسمیڪنـم
ڪهآمدنت
نزدیڪاست
ڪهبیقـراریدلها،
خـودگواهاینمدعاست..!
#امام_زمان
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#تلنگرانه
#حال_خوب
ما آدما فکر میکنیم
اگر یکبار دیگر متولد بشیم
جور دیگه ای زندگی میکنیم،
شاد و خوشبخت و کم اشتباه
فکر میکنیم میتونیم همهچیز رو از نو بسازیم، محکم و بی نقص!
اما حقیقت نداره.
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن رو داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن رو داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمون به بعد رو می ساختیم...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شعر
#نماهنگ
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
📹☀️نماهنگِ بسیار زیبایی با شعری دل نواز...
🍃🕊❣ای دل نشوی عاشق ، دیوانه کنی ما را
🍃🕊❣با آه جگر سوزی ویرانه کنی ما را
🍃🕊❣لطفاً تو مدارا کن هر چند که تنهایی
🍃🕊❣شاید که در این قصّه افسانه کنی ما را
🍃🕊❣در پیله ی خود سر کن با یاد گلی زیبا
🍃🕊❣از عشق گل رویش پروانه کنی ما را
🍃🕊❣پروانه شوم هر شب در باغ گلستانم
🍃🕊❣با شمع و گل و بلبل هم خانه کنی ما را
🍃🕊❣چون غنچه ی بشکفته لبخند بزن تا که
🍃🕊❣با خنده ی مستانه دیوانه کنی مارا
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
آن شاالله بعد از افطار با ادامه مباحث#امتحانات_الهی در خدمتتان خواهیم بود
#با_ولایت_تا_شهادت
#با_شهدا
✍ امضایش این بود؛
مَن کانَ لله کانَ الله لَه
هرکس برای خدا باشد
خدا با اوست ...
.
▪️۲۱ فروردین سالروز شهادت صیاد دلها امیر سپهبد صیاد شیرازی گرامیباد.🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
قدم قدم تا بندگی
#امتحانات_الهی #جلسه_ سی_و_هفت 🌀 امتحان با نعمت ها ، یا با نقمت ها در هر صورت ادامه داره. تو خوشی
#امتحانات_الهی
#جلسه_سی و هشت
گفتیم دوستان خدارو دوست داشته باش
🔹 یک مسجدی بود که هنوزم هست یک روحانی جلیل القدر و عظیم الشانی اونجا بود که معروف بود به آقای شاه آبادی.
این آقا انقدر بزرگ و با عظمت بود حضرت امام تا آخر عمرشون هرموقع میخواستن اسم آقای شاه آبادی رو ببرن میفرمودن روحی له الفدا .... جان من به فدای او باد
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
✔️ از قم ماه رمضان حضرت امام میومد تهران پای منبر آقای شاه آبادی می نشست
ایشون در تهران بنیان گذار هیئت ها و دعای کمیل ها و دعای ندبه هاست ، مذهبی های اصیل تهران از نفس قدسی ایشون تو بازار و مرکز تهران به جایی رسیدن
آقای شاه آبادی و باید از زبان امام ببینی
⭕️ ایشون رفته بودن حمام عمومی.
یه افسر طاغوتی اونجا نشسته برگشت یه تیکه انداخت به ایشون. ، آقا هم جوابشو ندادن.
آقا فردا نشسته بودن پای درس یکدفعه دیدن بیرون مدرسه مروی دارن جنازه ای رو میبرن
، گفتن آقا همون افسر طاغوتی که دیروز بشما تو حمام یه تیکه ای انداخت ایشون مردن ، آقا فرمودن چیشد ؟
گفتن ایشون ، بعد از اینکه از حمام اومد بیرون گفت این نوک زبون من میسوزه درد میکنه تا خودشو خشک کنه گفت آقا این درد داره داغونم میکنه آقا این درد میکنه درد میکنه نوچه هاش دکتر اوردن درمان و جراحی و تا اینه 24ساعته این درد کشتتش ،
میگن آقای شاه آبادی ناراحت شد ، آقازادشون الان هستن ، این خاطره رو نوشتن ،ثبت شده فرمودن تا آخر عمر آقای شاه آبادی هرموقع به ایشون میگفتیم که داستان افسر ، آقا بشدت ناراحت میشدن ، یکبار ازشون پرسیدیم که شما چرا ناراحت میشید یاد این قصه میفتید؟ ایشون فرمودن که
کاش اونروزی که این افسر بمن حرفی زد خودم وایساده بودم یه جوابی بهش داده بودم به خدا واگذار نمیشد که خدا اینجوری فوری عذابش کنه
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
قدم قدم تا بندگی
👇👇👇👇👇👇
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#رمان
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
#به_قلم_فاطمه_ولی نژاد
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن(علیهالسلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...·
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#تلنگر
♻️«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ»
مهم نیست، چقدر اندوهت عمیق است
زمانی که دلت به نور خدا روشن باشد
قلبت دوباره لبخند خواهد زد...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669