قبل عروسی، میخواستم به مأموریت بروم که نشد. میگفتم تاسوعا جنازهام را میآورند. خواب شهادت دیده بودم.
روز آخر(۱۵ مهر) که میخواستم به سوریه بروم پلاکم را به همسرم دادم و گفتم اگر دست داعشیها افتادم این پلاکم است. سفارش میکنم مواظب خودت باشی.
چند روز بعد، آخرین تماسم را گرفتم و گفتم: تا آخر ماه برمیگردم مواظب خودت باش؛ اما.....
شاید کسی باورش نشه، اما با شناختی که از هادی داشتم این ادّعا را میکنم که اگر هادی را چند روز گرسنه نگه میداشتن بعد بهش میگفتن بین غذا و آموزش نظامی اول کدوم رو انتخاب میکنی؟ هادی اول آموزش نظامی رو انتخاب میکرد.
مثلا تو جریان ماموریت شمال کشور، یکی از دوستان که از اساتید مجرب و برجسته نظامی هستن تازه از مقولهی جنگ ۳۳ روزه فارغ شده بودن و ابتدای آشنایی ما با ایشون بود و بین ما و ایشون یه رابطه و حس خوبی بود تا جایی که شب ها که تا ساعت ۳-۲ بچه ها نم نم خوابشون میبرد هادی به ما میگفت بیدار بمونید حاجی بیاد خاطره تعریف کنه...
حاجی کیسه خوابش رو میآورد بین من و هادی میخوابید و وقتی از خاطرات میگفت برا من میشد قصه و لالایی. اما هادی چشماش تازه باز میشد و جوری گوش میداد که وقتی نگاهش میکردی انگار خودش الان اونجا تو وسط معرکه است. این یکی از نشونههای عشق هادی به مقاومت و نظامی گری بود.
مسیری که هادی طی کرد مثل نهالی بود که دقیقا در خاک مناسب جای مناسب و شرایط خاص خودش قرار گرفت به بهترین شکل ممکن رشد کرد و به ثمر نشست.
🔰از خاطرات یکی از همرزمان و دوستان آقا هادی شجاع
به همسرم افتخار می کنم.
چهار روز بعد از عروسی به سوریه رفت. نگفت کجا میرود تا نگران نشوم. دفعات قبل(زمان نامزدی) که به مأموریت میرفت مانعش میشدم؛ اما آخرین بار یک ندایی به من گفت جلویش را نگیر، نمیتوانستم مانعش شوم به او گفتم به خدا میسپارمت و حالا افتخار میکنم که همسرم در راه اسلام فدا شد.
من تک فرزندم و روزهای سختی را گذراندم. با یاد خدا و نماز، صبوری میکنم. به خدا فکر میکنم و آرام میشوم. گاهی خوابش را میبینم با او حرف میزنم. دوست داشتم از من شفاعت کند. آخرین بار حرفهایم را به او نزده بودم. خواب دیدم به هادی میگفتم آن دنیا به یادم هستی؟ با لحن خنده صدایم کرد فاطمه! در خواب میدانستم شهید شده گفتم: "هادی مرا شفاعت می کنی؟" گفت: "بله از تو شفاعت میکنم" این را گفت و از خواب بیدار شدم.
درک چنین شرایطی خیلی سخت است. گاهی میگویم چرا هادی با این سن کم تنهایم گذاشت...
می گویند هادی وهب زمانه است، مردم مرا با عروس قاسم و وهب نصرانی مثال میزنند میگویند چه سعادتی بود روز حضرت قاسم، هادی شهید شد. به خودم می گویم خدا چه سعادتی به من داد که همسر شهید شدم. همسرم ششم محرم شهید شد و روز تاسوعا به خاک سپرده شد. مدام صحرای کربلا جلوی چشمانم است. خودم را با بانوان کربلا مقایسه میکنم. زمزمهام جمله "امان از دل زینب است".
😔😭
چقدر زیبا شدی عزیز دلم
رشیدتر از همیشه
اکنون ک جسم بی جانت را میان پرچم سربلند ایرانمان میبینم بیشتر از همیشه به خود میبالم.
جان مادر! میدانی که دلتنگ تو میشوم؟!
میدانی که گاهی از دلتنگی نفسم بند میآید؟!
میدانم که میدانی.
ولی ترس به دلت راه نده هادی جانم.
پسر جانم!
من خم به ابرو نمیآورم.
من کمر خم نخواهم کرد زیر غم از دست دادنت.
من میایستم صد چندان محکم تر از قبل، تا مبادا دشمن از خمیدگی من شاد شود.
مادر جان!
امروز، که چند صباحی از کوچ تو میگذرد،
دیدن جای خالی تو ای جان مادر سنگین است؛
ولی،
تو!
هادی من!
سر بلندم کردهای
تو، ای جان مادر!
مرا با سفر خودت به عرش خدا سرافراز کردهای.
ما
تمام قد ایستادهایم و هرگز اجازه نخواهیم داد که حتی قطرهای از خون تو و تمام فرزندان ایران پایمال شود.
اینجا، بوی عطر وجود تو پیچیده است!
امروز خیلیها برای من هادی میشوند تا مبادا نبودنت برایم درد شود.
هادی جانم!
اینجا برای تو چقدر کوچک بود!
تو همیشه پا بر زمین و سر بر آسمان داشتهای.
هر روز شاهد بی قراریهای تو برای آسمان بودم.
و اکنون
ای جان مادر!
آنجا ک ایستادهای
بر فراز آسمانها!
چقدر برازندهی توست.
میدانستم که تو متعلق به زمین نیستی!
عزیز مادر!
خانهی جدیدت مبارک.
هادیِ من
بهشت بر تو مبارک باشد.
عاشقانه تر از همیشه دوستت دارم...
چند خطی از دلنوشته مادر شهید هادی شجاع🖋📋
دوستان خوشحال شدم از اینکه کنارتان بودم.
نمازتان را اول وقت بخوانید و یادتان نرود برای فرج دعا کنید.
#العجل_العجل_یا_مولانا_یا_صاحب_الزمان
یاعلی مدد👋