eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
196.1هزار عکس
136.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖📚 این قسمت: کابوس های شبانه  بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … 🤕 هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن😩 همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … 😒 هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد …🤧 مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … 😬 برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین، شد پرستارم …!!! توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد توی سالن غذاخوری از همهمه با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم من حالم اصلا خوب نبود 😭 جسمی یا روحی … بدتر از همه شب ها بود … 🙁  سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم … نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی،سهم من لگد و باتوم بود😑   اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …🤫 همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم … 🙂  اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود …😶 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: اولین شب آرامش  من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … 🕋 تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ جا خورد … این اولین جمله من بهش بود  _نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد …😊 _موضوعش چیه؟ _قرآنه … 😇 _بلند بخون. مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه! _مهم نیست. زیادی ساکته … همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم 😓 شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 😍 حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه 🧐 خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد، اما حس می کردم از درون خالی می شدم … گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … 😭 بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …😠 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: من و حنیف   صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد از خوشحالیش تعجب کردم … 😳 به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🤔 نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود 🤩  اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …👥 توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … 😕  وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم …☹️ حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده …🔪 حنیف هم با اون درگیر می شه … 💪 توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش 😲 مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره …😔 و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه...💔 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: چطور تشکر کنم؟  اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود، اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 🤨 در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ …🤔 برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … می و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم 😳 همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد🧑 اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید 😯 اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت 😄 دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من 👕 واقعا معذرت می خوام …🙏 من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن، خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 😇  اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد؛ من خشکم زده بود …😦 نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم 😥 توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن👳‍♂🧕 رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم😥 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🗣  از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم👕 یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال …😝 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … 😆😆😆 تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم، برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود 😍 یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😪 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم 😓 بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …   پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …🧐  بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم …🙁 اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...😤 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: در برابر گذشته    با مشت زدم توی صورتش …👊  آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ 😤😭 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ 😏 هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت رفتم متل 🏨 دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه 💶 این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….☝️  گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده …😑 بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … 😢  یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …🙄 صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم 😕 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … 😣 پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات 😉 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
24.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاسبان تحریم! عروسک‌های خیمه شب بازی همیشه بازنده ی مزدور دشمن... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
👤 توییت استاد ✍ ‏ای کاش بجای هشتگ بازی‌ها و عاروق‌های مهوع انتلکتوالی‌تان به اندازه ‎ شرافت می‌داشتید. وطن‌فروشی و تن‌فروشی هر دو مذمومند اما وطن‌فروشی بدتر! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حس عجیبی است، دلت در حرم مانده باشد خودت دور از حرم...💔 👤 زیبای «کابوس تلخ دوری» با صدای کربلایی مهدی 📥 دانلود با کیفیت بالا 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اشتباه رایجی را که هنگام دعاکردن مرتکب می‌شویم از زبان شهید مطهری بشنویم 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
👤 توییت استاد ✍ ‏مصاحبه ‎ (ققنوس خانوم) با روزنامه اسرائیلی: انقلاب بعدی ایران، انقلاب زنان خواهد بود آرام آرام ‎ در حال افشا و اجرا است! طراحی آشوب این‌بار به رنگ صورتی (‎) که البته ‎ بیشتر برازنده این جماعت دوزاری است. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
👤 پاسخ کنایه‌آمیز استاد به توییت سخنگوی دولت در خصوص تشکیل وزارت بازرگانی 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff