eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
189هزار عکس
130.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 در قرآن «سوره ی انشراح» دو بار تکرار شده: 💠 «فَإِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا» 💠 «إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا» 💠 «بعد از هر سختی گشایش است» خدا دو بار تکرار کرده تا دلمون قرص بشه. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ! 🎙 «صابر دیانت» 🕰 بیست و سوم دیماه ۱۴۰۱ سالگشت زادروز حضرت فاطمه 🕌 هیئت حضرت علی اصغر _ کارزین 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
آیا با این همه هنوز هم می شود به هر رسانه ای اعتماد کرد؟🧐 🔹 خود را بالا ببریم!🙃 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍃🍃🍃🍃 دنج‌ترین کنج دلخوشی‌هایم جایی‌ است که لبخند ☺️ ، پررنگ‌ترین حالت لب های آدم ها باشد. دلم خوش می‌شود وقتی‌ خبری از دغدغه‌های سنگین و دلهره‌آورشان نیست و جهان آرامش، آستین‌هایش را بالا می زند و برایشان سفره ی مهربانی پهن می‌کند. بیایید و مسیر محبت را شلوغ کنید بگذارید مهربانی دست به دست شود. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 خاطره ای از 🌷 از زبان فرمانده جدید فراجا ...🌷... /یاد یاران ………………………………… 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی، خوشی کشاند 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🗯 پیام «هیتلر» برای علی کریمی! 👌🏼 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
صدای مرد برایم آشنا بود... دستش سمت چادرم میرود..چشمانم روی هم میرود.. تا می‌خواهد بکشد..با صدای فریاد کسی عقب می کشد.. جان از بدنم می رود وبیهوش می شوم اما صدا هارا هنوز میشونم: _چیکار می کنی عوضی؟؟..دستت به چادر خواهر من خورده؟..چه گوهی داشتی می خوردی؟... روی زمین می افتم.. صدای علی است..میدانم وقتی علی عصبانی میشود هیچ احد الناسی نمی تواند جلویش را بگیرد.. چشمانم بسته می شود و فرصت فکر را ازم میگیرد.. دنیای بیهوشی و تاریکی دنیای خوبی ست..شاید فرصت آرامش ذهن و قلب را به آدم می دهد. با آبی که روی صورتم پاشیده می شود از دنیای بیهوشی بیرون می آیم..چشمانم بسته است اما صدا های اطرافم را می‌شنوم _زهرا...زهرا جان بلند شو...بلند شد علی آقا اومد..نجات پیدا کردیم صدای سارا است که با گریه حرف میزند. _زهرا..آبجی بلند شو و صدای مردی که فریاد می زند: _علی آمبولانس اومد صدای مرد آشنا بود 💔♨️💯 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
Salar Aghili - Hasele Zendegi (MusicTarin).mp3
2.99M
🌿 🎶 حاصل زندگی 🎙 «سالار عقیلی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌊 🐚 سواحل غربی هرمزگان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۶: لرزیدم، با تمام وجود. سرطان یعنی اوج ترسم از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۷: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نمی دانم چرا، اما دلشوره به دیوار آرامشم مشت می کوبید. شماره ی یان را گرفتم. با پنجه ی پا، مدام به گل قرمز قالی ضربه می زدم. بعد از چند بوق پاسخ داد. مثل همیشه، شبیه به خودش. - سلام دختر ایرانی! نفسی سنگین کشیدم. - بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ برایش عجیب بود. - من یانم... دوست سارا فریاد زدم: - خفه شو! من هیچ دوستی ندارم. من کسی رو تو این دنیا ندارم. لحنش آرام بود. - داری، تو دانیال رو داری سارا! تمام انرژی ام حرص شد در میان دندان های گره خورده ام. دیگه ندارم! یه آشغال اون رو ازم گرفت. تو هم یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی همکیش هاش. نکنه تو هم مسلمونی؟ لحنش جدی شد. سارا آروم باش! هیچ چیز اونی نیست که تو فکر می کنی. از وضعیت لحظه به لحظه ت باخبرم. می دونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن. از کوره در رفتم. - با خبری؟ بیش تر از این دیوونه م نکن! این دوستی که توی ایران داری، کیه؟ کسی که من رو به اون آموزشگاه معرفی کرد، کیه؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟ اسمس چیه؟ حسام؟ شماها دارین باهام بازی می کنین؟ چرا؟ آتش را توی صورتم حس می کردم. بی حال به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. مقابل پنجره ایستادم که چشمم، به تصویر خودم در شیشه افتاد. زمان متوقف شد. این من بودم؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی؟ این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت. زبانم بند آمد و دستم خشک شد. صدای الو الو گفتن های یان را می شنیدم. اما کلمات توی دهانم نمی چرخید. گوشی از دستم افتاد. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود، جز چشمانی آبی. وحشت مانند لباس غواصی به تنم چسبید. سری بی مو، چشمانی بی مژه، صورتی بی ابرو. با قدم هایی لرزان، مقابل آینه ایستادم. خودم بود؛ یک هیولای بی جان. جیغ زدم، بلند. دوست نداشتم دیگر خودم را ببینم. آینه محکوم شد به شکستن. پروین هراسان به اتاقم دوید. با فریاد، مقابلش ایستادم و به بیرون هلش دادم. پروین مهربان، تلوتلوخوران روی زمین افتاد. در اتاق را قفل کردم. تا جایی که از دستم برآمد با جیغ، شکستم و پاره کردم. از آینه و مجسمه گرفته، تا کتاب های کنار چراغ خواب. کوبیدن های گریان و وحشت زده ی پروین به در اتاق هم قصد قطع شدن نداشت. صدای مضطربش را شنیدم. _ حسام! مادر... تو رو خدا خودت رو برسون. این دختر دیوونه شده. هر چی به دستش می رسه می شکنه و جیغ می زنه. در اتاق رو هم قفل کرده. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. من که زبون این بچه رو نمی فهمم. توانم را صرف خانه خرابی ام کرده بودم و حالا حالی برای ادامه نداشتم. بی رمق و خسته روی زمین، تکیه زده به کمد لباس ها نشستم. دیگر چه چیز داشتم تا برایش زندگی کنم؟ با ضعفی عجیب، به تکه های پخش شده آینه روی زمین، چشم دوختم. تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم. معدود خنده هایم با دانیال، شوخی های بی مزه اش، سر به سرگذاشتن ها و کل کل های بچگانه اش. کل عمرم خلاصه می شد در دانیال. برشی تیز از آینه را برداشتم و روی مچ دستم نشاندم. مردن جرأت می خواست و من یک بار ناخواسته، روی تخت بیمارستان، تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم و... ناگهان ضربه ای آرام به در خورد. - سارا خانم لطفاً در رو باز کنین. خودش بود. قاتل خوش صدای برادرم. موج صدایش، روی حس شنوایی ام رقصید. درست مانند وقتی که قرآن می خواند؛ نرم و خوش آهنگ. تنفر در روحم شعله کشید. نه از صدا که از صاحبش. دوباره ضربه ای نرم به در زد. - سارا خانم! خواهش می کنم در رو باز کنین. زیادی آلمانی را خوب حرف می زد. دیگر چه داشتم، که دل وصل کنم به ماندن و نفس گرفتن؟ زیبایی آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ، باید لحظه های آلوده به سرطانم را می شمردم. صدای آرام و نگرانش در گوشم موج زد: _ سه ثانیه صبر می کنم... در باز نشد، می شکنمش. سه ثانیه برای گذشتن از زندگی و نجات از دست این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. شمردن را شروع کرد: _ یک... باید داغ این رستگاری را به دلش می گذاشتم. تکه ی آینه را با وجودی یخ زده از فرط ترس روی مچم فشار دادم. مردن کار ساده ای نبود. پوست دستم سوخت اما زخمش از خراشی کوچک، فراتر نرفت. حسام شماره ی دو را با صدایی بلند خواند. ترس به قلبم چنگ زد. چشمانم را محکم بستم به عزم مردن. شماره ی سه در گوشم زنگ خورد و این یعنی فرصت تمام! نفس تند به ریه هایم می دوید و تکه ی آینه در دستم لرزید. چند ضربه ی محکم به در خورد. وحشت کردم. در شکست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۷: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده و چشمانی متحیر و چسبیده به تکه آینه ی خونی، دستانش را بالا برد و مضطرب رو به رویم ایستاد. - صبر کن! داری چی کار می کنی؟ نفس نفس می زد. نمی دانست که زخم دستم سطحی است. پروین با دیدن خون جیغ کشید. عصبی فریاد زدم: - دهنت رو ببند! حسام با چشمانی پرتشویش و نرمشی ساختگی، از پروین خواست اتاق را ترک کند. قصد مدیریت بحران را داشت این جوان هزار چهره. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم و در دیواره ی کمد فرو رفتم. باید آرزوی این تن را به دلش می گذاشتم. - نزدیک نیا عوضی! ایستاد. سرش را تکان داد تا آرام شوم. حس جوجه اردکی را داشتم که در محاصره ای از گربه های گرسنه دست و پا می زند. - باشه! باشه. فقط اون شیشه رو بنداز. از دستت داره خون می آد. می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم، اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. - بندازم کنار که بفرستیم پیش اون رفیقای کثیفت؟ دنیال رو ازم گرفتی، وقتی با اون خدا و اسلامت، تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوست های لعنتیت، عهد کردم پیدات کنم و کاری کنم که ذره ذره جلوی چشم هام جون بدی. عهد کردم مثل سگ بکشمت. اما تو پیدام کردی. اونم به لطف عاصم و یان عوضی. درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمی دونم دنبال چی هستی و چی از جونم می خوای، اما آرزوی این که بخوای من رو به رفقای داعشیت بدی رو به گور می بری. گوشی زیر پنجره زنگ خورد و نگاهم را به خود جلب کرد. حسام از غفلت آنی ام سود برد و به طرفم دوید. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من، با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود حمله کردم. نمی دانم چند ثانیه گذشت. وقتی به خودم آمدم که مقابلم زانو زده بود و تکه آینه ی خونی را در مشتش داشت. از پارگی به جا مانده روی سینه و کف دستش خون بیرون می زد. سرش پایین بود و با چهره ای جمع شده از فرط درد، زخم روی سینه اش را فشار می داد. کاش می مُرد. کاش قلبش را می شکافتم. شیشه را به درون سطل کنار اتاق پرتاب کرد و ایستاد. ترسیده و متشنج، زانوهایم را به آغوش کشیدم. با دست تمیزش، شال آویزان شده از تخت را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد؛ یک نفس. اطمینان داشتم یان است. حسام خم شد و گوشی را از زمین کَند و با صدایی گرفته سلامتی ام را گزارش داد. این آرامش، از جنس مردان خاطرات سوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم سینه اش گذاشت که تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخت و با آرامش صدایم کرد: - سارا خانم! شما روی تخت استراحت کنین. خودم این ها رو جمع می کنم. دیوانه! انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. متحیر چشم به صورتش دوختم. سرش را بالا آورد. تعجب، ترس و دنیایی سؤال را در نگاهم دید. - واقعیت چیز دیگه ایه. به موقع همه چیز رو براتون تعریف می کنم. با چهره ای مچاله از درد. کف دست سالمش را بالا آورد و رو به رویم نگه داشت. - قول می دم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش ، نمی گذارم اتفاقی بیفته. مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ نمی دانم چرا، اما چشمان به زمین دوخته اش، صداقت داشت و راهی برای برگشت نمی دیدم. ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، روی تخت خزیدم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تن نحیف که دیگر ارزش مبارزه نداشت. پروین با تردید وارد اتاق شد و به محض دیدن حسام، وحشت زده بر گونه ی خود سیلی زد. حسام لبخندی بی جان بر لب نشاند. - هیسس! حاج خانم چیزی نیست. یه بریدگی سطحیه. بی زحمت اول دست سارا خانم رو پانسمان کنین، بعد یه دستمال تمیز و جارو برقی بیارین. بعدش هم یه غذای خوشمزه درست کنین که ایشون میل کنن. لحنش مهربان بود، حالا یقین داشتم با همین بازی ها، دانیال را از من گرفت. دستمال کاغذی ها را روی بریدگی های کف دست و سینه اش فشار می داد اما فایده ای نداشت. با دست تمیزش به هم ریختگی ها را هم مرتب می کرد. پروین با چادر رنگی به سر و با دستانی پر وارد اتاق شد. پارچه ی بزرگ و سفید را با نگرانی به دست خونی حسام داد. جارو برقی را گوشه ی اتاق گذاشت و ساکت کنار تختم نشست و مشغول پانسمان شد ناراحتی و دلهره در لرزش در دست های پیرش پیدا بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📞 از سیدمصطفی به ملت ایران : مـا دستمـان از این دنیا ڪوتاه است، تا جایی ڪه شما می توانید براے حفظ وحـــــدت و سرافرازی حزب‌الله کوشش نمایید ... 🌷 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین " 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
زیارت عاشورا - حسین حقیقی.mp3
16.55M
🏴 زیارت عاشورای زیبا 🎙 با صدای: حسین حقیقی ⏰ زمان ۱۱ دقیقه ⚫کانال گام دوم انقلاب ✌ ⚫https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Sedaye_enghelab-1.mp3
2.3M
۲۴دی ۱۴۰۱ 🔹تیتر اخبار تحولات داخلی و خارجی را هر شب در بشنوید. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا